arezsabahi

 
Katılım: 07.09.2010
I Miss My Old Friends...
Sonraki seviye: 
Points needed: 129
Son oyun

طراحی سایت

گروه طراحی وبسایت صباحید آماده ارائه خدماتی اعم از طراحی وبسایت حرفه ای شما ، ثبت دامنه و هاستینگ در ایام نوروز با تخفیف ویژه است.

جهت کسب اطلاعات بیشتر با ali3x3@yahoo.com مکاتبه کنبد.


سنت های قشنگ

چه سنت قشنگيه، به دست آوردن دلا
خط كشيدن رو دفتر جدول ضرب مشكلا
چه سنت قشنگيه كمک به مرگ غصه ها
هميشه مهربون شدن، درست شبيه قصه ها
چه سنت قشنگيه چيدن هفت سين و دعا
سپردن سالی كه رفت به دفتر خاطره ها؛
عيدنوروز پیشاپیش مبارک


گله از یک دوست!!

یه بلاگی بود که قبل از اینکه کسی بهم خصوصیبده که حذفش کنم، خودم بستمش!


طراحی سایت

با سلام

خدارو شکر با تلاش و کوشش بسیار خودم اولین سایت رسمی اینجانب کلید خورد

کار من طراحی و ساخت همه قسمت های سایت می باشد، بعضا بنر و کارت ویزیت هم طراحی و چاپ می کنم.

این هم آدرس سایت صباحی دیزاین


داستان سامن

د ر تا ر یخ :  8  /  11  /  9  8  را وی نما یشی به ا و ل شخص تغییر کرد .

 

روی را حتی نشسته بود م با فنجان قهوه بازی می کرد م، همان طور که ا نگشتم به د ور

لبه ی فنجان د ر گرد ش بود به  (( ا رشیا ))  گفتم .

_  سا ل ها در کنا ر مردی بود م که هیچ حسی به او ند ا شتم د ر واقع اسمش د رشنا سنا مه ام

بود حفا ظی که عملاً چیزی نبود، فقط درظاهر بود. رفته، رفته ا ین تحمل تبد یل به برزخی

ا بد ی شد . ا رشیا فنجان قهوه را روی میز گذ ا شت .

_ عزیزم ! سا من ، فکر کرد ن د ر مورد گذ شته چیزی را تغییرنمی د هد جز ا ین که تو را

بیشتر آ زا ر د هد .

ا ز جا بلند شد م نگاه ام را به برگ های د رختان باغ تا بلوی روی د یوا ر د وختم که باد آن ها

را به هر سو می برد .

با زوی نیمه د وختم را بوسید . (( چیزی که شا د ی را ا ز تو می گیرد د لیلی برای فکر کردن

ند ارد . )) به چشما ن روشن اش نگاه کرد م . (( یعنی تا چند ماه آینده نمی توا نم  تو را

ببینم . )) د ست برد روی شا نه ام موهای بلند بورم را کنا ر زد .

_ می د ا نی که نظا می ام نمی توا نم به تو قول د یدا ر یا ما ند ن را بد هم .

نمی د ا نم چرا در تمام وجود م حس نا ا منی بد ی کرد م ، چشما نم تا ر شد ، صدا یم لرزید.

_  چه طور می توا نی مرا تنها رها کنی .

با ا نگشت شصتش خیسی گونه ام را پا ک کرد .

_ تو قوی هستی می توانی با این مسئله کنار بیا یی ا لبته می دا نم در نبود م به تو سخت خواهد

گذ شت ولی ا ین هم بخشی از د وستی مان است . ا میدوارم فراموش نکرده با شی به هم قول

د ا د یم که عا شق نشویم و برای همیشه هم د یگر را فقط  د وست د ا شته با شیم .

به ساعت موچی ا ش نگاه کرد د ستش را روی کمرم گذاشت ، گونه ام را بوسید، موهایم را از

شا نه کنا ر زد . (( زند گی ات را بکن . به من ، به رابطه مان ، به روزها یی که با هم بود یم فکر نکن . ))

**           **          **

د وش گرفتم حوله ی حمام را به خود پیچید م، جلوی آینه نشستم، موها یم را با بیگود ی ریزی

پیچید م، سیگاری روشن کرد م . شلوار جین آبی را همراه با تاپ قرمز رنگی که برای روز

تولد م (( ا رشیا )) خرید ه بود پوشید م ، یا د ش بخیرآن روزاصرارکرد تا آن را بپوشم گفت .

_ چه قد ر زیبا شد ی ، موهای طلا ی ات روی رنگ قرمزبا روژ براق رنگ لب، جلوه ی

خاصی به تو د ا د ه .

سوار خود روم شد م تا با سلطنت به د فتر د وستش (( کیومرث )) برویم . به محل مورد نظر

رسید یم ا ز خود رو پیا د ه شد یم همان طور که به طرف د ر ورود ی برج د ر حرکت بود یم

سلطنت گفت .

_ مثل همیشه جذ ا ب شد ی چه قد ر رنگ موها یت به پوستت می آ ئید د ر واقع جلوه ی

خاصی به چهر ات بخشیده، از چه کرمی استفا د ه می کنی ؟

_ ا ز چیزی ا ستفا د ه نمی کنم ، هر چه د ا رم طبیعی ا ست سعی می کنم از نظر روحی به

خود م توجه کنم و با ز تا ب آ ن د ر ظاهرم نما یا ن می شود .

د ر طبقه ی بیست و پنجم برج آ سا نسور توقف کرد، سلطنت زنگ واحد ی را به صد ا د ر

آورد بعد ا ز لحظه ایی د ر با ز شد . مرد ی میا ن سا ل ، بلند قد، سری خلوت ا ما چشما نی

نافذ و گیرا میا ن چها ر چوب د ر قرا ر گرفت ، سلطنت د سته گل را به ا و داد و ما را به

یک د یگر معرفی کرد. کیومرث به چهر ه ام خیره شد با لبخند گفت .

_  لطفاً بفرمائید ازد ید نتان خوشحا ل شد م.

وبعد ما را به ا تا قی که د ر آن میز بزرگی بود و د ور تا د ور آ ن صند لی قرار  د ا شت

همراهی کرد. صند لی را عقب کشید تعا رف کرد تا بنشینم . (( چای یا قهوه میل دارید ؟ ! ))

(( قهوه)) سلطنت هم گفت . (( قهوه )) کیومرث گفت . (( مثل همیشه تلخ با شد د ر ست ا ست

عزیزم ! )) لبان قرمز سلطنت گشا د شد، د ستی توی موها ی مشگی اش کشید و هیچ  نگفت

ا ز د ا خل کیف قرمزم پا کت سیگا رم را برد ا شتم ا ز شا نس بد م خا لی بود روی میزرها

کرد م ،  روسریم را با ز کرد م د ستی توی موها یم که ما نند سیم تلفن تا روی شا نه ام ریخته

بود کشید م تا خوش حا لت تر از قبل شود، چند رشته ا ز تا ر موها روی صورتم ریخته شد

که د ر همین موقع کیومرث با سینی قهوه کنا رم ظاهر شد .

بوی خوش عطر مرد ا نه ا یی به مشا مم خورد. وقتی فنجا ن قهوه را روی میز گذاشت این بو

شد ید تر شد ا نگا ر د ستها یش را با عطر شسته بود و با آ ن بد نش را هم د وش گرفته بود .

د لم می خوا ست چند با ر نفس عمیق بکشم تا را یحه ی آ ن وا رد ریه ها یم شود و د ر قلبم

رسوخ کند وبه ا نحصا رم د ر آ ید. د ر همین حا ل و هواها سیر می کرد م که متوجه شد م

جعبه ایی چوبی نقش بر جسته ایی به طرفم گرفت و سیگاربرگی تعارف کرد، سیگا ر را

گوشه ی لبم گذ ا شتم  پشت میز کا رش نشست ، پیپ ا ش را روشن کرد رو به سلطنت گفت .

_  خوب عزیزم یا د ی ا ز د وست قد یمی کرد ی !

سلطنت گفت . (( را ستش عروسی یکی ا ز ا قوا م بود به شهرستان رفتم و بعد ا ز آ ن پسرم

کلی بد هی بالا آورد مجبور شد م خا نه را بفروشم تا بد هی ها یش را بد هد . )) کیومرث پکی

به پیپ اش زد، بوی آن عطربا د ود پیپ د ر هم آمیخته شد و ا ز د ور امواج بویی د یوانه

کننده به طرفم بر خورد می کرد و هر لحظه حس خوبی به من القاء می شد. آن ها کلی از

گذ شته حرف زد ن کم کم حوصله ام سر رفته بود می خواستم هر چه زود تر به ا ین آ شنا یی

کسل کننده ای که فقط  آن بوی خوش مرا روی صند لی نشا ند ه بود پا یا ن د هم .

که با صد ای کیومرث به خود آمد م وقتی نگاهم د ر نگاهش گره خورد متوجه شد م ا و نگاهش

را د ر چهره ا م، موها یم ، تاپ قرمزم ، شلوار جینم ، حتی نا خن ها ی کشیده ی قرمزرنگم

د وخته ود ر هما ن لحظه حس کرد م بوی خوش عطرش روی پرها ی بینی ام جا خوش کرده

و ا گر ا ین نگاه د ر آن بو بیشتر ا ز ا ین تلا قی کند حا لم را د گر گون خواهد کرد .

بلا فاصله آخرین پک را زد م تا حا ل و هوایم عوض شود. با همان حا لت نگاهش گفت .

(( شما همیشه ا ین قد ر سا کت هستید ؟ )) تا خود م را جمع و جور کنم سلطنت به داد م

رسید . (( نه ! ا ین گونه نیست ، خیلی خسته ا ست روز پر کا ری را پشت سر گذاشته ،

ا مروزرا به خا طر من آمده است.)) بد ون آ ن که چیز خاصی به ذهنم برسد گفتم .

_ د ر مورد چه موضوعی حرف بزنم ؟

کیومرث گفت. (( خوب موضوع زیا د ی برای گفتن وجود دا رد . )) کمی مکث کرد ا د ا مه

داد.  (( مثلاً کجا کار می کنید با خا نوا ده ی محترمتا ن زند گی می کنید یا تنها هستید ؟ ))

بهتر د ید م قد ری سکوت کنم تا از شربویی که با پک زد ن به پیپ لعنتی اش د ر هم ادغام

می شد تمرکز کنم . اما او د ست بر دار نبود د وبا ره هما ن نگاه این با رد ر آن واحد گفت .

_ البته ا گر ما یل هستید د ر غیر ا ین صورت می توانید همین طور سکوت کنید .

سیگارم را خا موش کرد م بد ون ا ین که بد ا نم به کجا خیره شد م  گفتم .

_  بهتراست زیا د کنجا وی نکنید چیززیا دی برای گفتن ندارم د رواقع مثل همه ی خا نم های

ا ین جا معه زند گی می کنم گرچه خیلی چیزها برایم محدود کننده ویا ا گر به ظاهر ا ین گونه

نبا شد د ست و پا گیر است ود ر واقع تا بلویی ا ست که د ر زیرآن هیچ چیزی وجود ندا رد .

وقتی صحبتم تمام شد متوجه شد م که تمام مد ت به چشمان نافذاش، د ست های سفید و انگشتان

کشیده اش نگاه می کرد م ، که تازه حس کرد م بد نم داغ شد ه خط وسط برآمد گی بالا تنه ام

مرطوب شده . د لم می خواست د ر هما ن لحظه شیشه ی عطرش را د ر آ ن قسمت خا لی

می کرد م که با ز سؤال د یگری پرسید .

_  می توا نم سؤال خصوصی بپرسم ؟

د یگر کلافه ام کرده بود، آ خر یکی نبود به ا و بگوید در این شرایط چرا به سؤال کردن آن هم

ازاین قبیل سؤال ها پیله کرده ای حالا چه می شد در مورد عطرت، آن پوست سفید و نرمی

د ست ها و آن صدای ظریف ات که اصلاً شبیه مردان نیست حرف بزنی . نگاهش کرد م .

_ شما همیشه این طور هستید، یعنی .....منظورم این است که در همان اول آشنا یی می خواهید

طرف مقا بل تان از گذ شته و حا ل و آ ینده ی خود هر چه می د ا ند بگوید ؟

روی صند لی جا بجا شد، د ستمال گرد نش را مرتب کرد که تازه متوجه شد م او د ستما ل

گردن هم بسته است . د ستی به سر خلوتش کشید .

_  شما هم همیشه د ر پاسخ گویی این قدر راحت هستید ؟

تا ر موی ریخته شد ه در صورتم را کنا ر زد م، پای چپم را روی پای راستم انداختم ازپشت

میزبیرون آمد کنار د ستم نشست، آن بویی که از آن فا صله مرا د یوانه کرده بود حالاچنان

نزد یکم بود که د لم می خواست د ست ها یش را بگیرم تا برای همیشه روی پوستم باقی بماند،

با خود گفتم ، بهتر است جوابی بد هم تا شا ید زود تر از این جا بروم و از شر آن بویی که

متعلق به مرد ی ا ست که با سؤال های ا حمقا نه اش مرا از آن حا ل و هوای جذاب و شیرین

خارج می کند .  ته قهوه ام را خورد م تا کمی مسلط شوم .

_  چیز زیادی را جب به شما نمی دانم اما یک چیز را خوب می دا نم که غا لباً در تما می

آقایان یکسان است ، خیلی چهره زن مقا بل برایتان مهم نیست چیزی که مهم است این است که

برای مد ت کوتاهی به خا طر تنوع هم که شده تغییر آب وهوایی بدهید، د رست نمی گویم ؟

آقای ..... د ست ها را روی میز گذاشت انگشتا نش را در هم گره کرد .

_  به همین زود ی اسم مرا یا د تان رفت ؟

نفس عمیقی کشید م نگاهش کرد م . (( خیر! ترجیح می دهم به نام فا میل صدایتان کنم . ))

_  اوه ! بله متوجه شد م ، امینی ، کیومرث امینی . ولی با نظرتان موافق نیستم یا حد اقل از

این گروه مستثنأ هستم .

بلا فاصله گفتم .(( د وست دارید شماره ی همراهم را دا شته باشید ؟ آقای امینی ! )) ردی که

زیاد هم صورتی نبود روی گونه اش پیدا شد ، لبا نش گشا د شد ، برقی در چشما نش زده شد

در حا لی که نگاهش به ران کشیده ام بود . گفت .

_  د رست حد س زد م شما خا نم متشخصی هستید .

نفس عمیقی کشید م با خود گفتم . چه عجب بالآخره حرف بد رد بخوری زد . از روی صند لی

بلند شد م سیگار دوم را روشن کرد م ، پک عمیقی زد م ، رد د ود ما نند ابری در هوا شکل

گرفت. تازه حا ل و هوایم داشت عوض می شد.حالا نوبت من بود که سؤال های احمقا نه ایی

از او بپرسم تا کلا فه شود و زود تر به این د یدار پا یا ن دهد . گفتم .

_ آقای امینی ! شما هم همیشه این گونه حرفتا ن را نقض می کنید ؟

چشما نش بد جوری از حد قه بیرون زد . (( متوجه نشد م منظورتا ن چیست ؟ )) پک د وم را

هم زد م ، خا کستر آن را در زیر سیگاری تکان داد م از او فاصله گرفنم سعی کرد م خونسرد

جلوه کنم .

_ فرمود ید که با نظرم موافق هستید و از این گروه مستثنا ئید در واقع پیشنها د شماره ام شما

را به وجد آورد یا بهتر است بگویم سر ذ وق آ مد ید .

بلند شد به طرفم آمد حالا آن قدر نزد یکم بود که نه تنها آن بورا با تمام وجود م حس می کردم

بلکه می توانستم د ستها یش را روی گونه ام قرار د هم تا پوستم را جلا دهد ، منتظربود م

سلطنت کاری کند ، چه می دا نم حرفی بزند ، شکلا تی ، میوه ایی ، چیزی تعارف کند و مرا

از این حصارلعنتی که بد جوری درآن افتاده بودم نجات دهد اما حرف زدن با آن ما سما سکش

انگار تما می ندا شت و چنان به نظر می رسید که روی کند ترین زمان ممکنه لب هایش

حرکت می کند. کیومرث نگاهش را روی بند تا پم زوم کرد با همان صدای ریزش گفت .

_  شما هم خیلی زیرک اید ، خانم ها یی که چنین ویژگی دارند بسیار مورد علا قه ی من

هستند . د یگر نتوانستم بیشتر از این فاصله ام را با او تحمل کنم تنها چیزی که به ذهنم رسید

این بود که کیفم را از روی میز بردارم و به بهانه ایی زود تر آن جا را ترک کنم . گفتم .

_   ا وه !  ا مروز چه آشنا یی غیره منتظره ایی بود.

بلا فاصله نگاهم را از روی چشما نش بردا شتم به سمت جا لبا سی رفتم که به سرعت جت

جلوی جا لبا سی ظاهر شد، ما نتوام را بردا شت، نگه دا شت تا بپوشم به علا مت خدا حا فظی

د ست داد م ، طوری د ستم را فشا ر داد که گرما و بوی عطرش با د ستم چفت شد د رست

ما نند کلید ی که د ر را قفل می کند. هنوز د ستش د ر د ستم بود . گفتم .

_  روز خو بی د ا شته با شید .

بالآخره سلطنت به آ ن گوشی لا مذ هبش رضا یت داد و قطع کرد، با عجله آما ده شد و برای

رفتن در میا نه ی د ر قرار گرفت، د ستم را رها کرد م، ما نند کسی که عقرب نیشش زده به

سرعت به طرف د ر ورود ی حرکت کرد م و با سلطنت آ ن جا را ترک کرد یم .

**             **                   **

داستان ادامه دارد در فرصت بعدی آن را ارسال خوا هم کرد .

ضمن این که لطف می کنید برای خواند ن ا ین داستا ن وقت می گذارید می خواهم روی این

مسئله تمرکز کنید که : ا سا می شخصیت ها به قرینه حذ ف شد ه آیا در این کار موفق

بود ه ام ؟  ویا سرد رگمی د ر مخا طب ا یجا د کرده .

با سپاس از توجه تان

ریتا