goli_kh

 
Katılım: 14.02.2011
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
Sonraki seviye: 
Points needed: 39
Son oyun
Bingo

Bingo

Bingo
3 yıl 35 gün önce

قصه های شبای زمستون(ریش نجات بخش-قسمت اول)

یکی بودن و چند تا شدن.چند تا شده خوشحال شدن

میگویند سلطان محمود غزنوی از شبگردی خیلی خوشش می آمد. در زمان های قدیم کار بسیار اتفاق می افتاد که پادشاهان از احوال مردم بی خبر می ماندند.وزیران و امیران و دیگران هم که کار کشور را اداره می کردند به مردم ظلم می کردند و رشوه می گرفتند و خبرهای دروغ می دادند.

این بود که بعضی از پادشاهان که می خواستند بیشتر و بهتر از زندگی مردم و از وضع شهر باخبر باشند شبانه لباس عوضی می پوشیدند و به صورت درویش و گدا و کارگر شبکار با یکی از محرمان خود بطور ناشناس در شهر گردش می کردند و از حال و روز مردم باخبر می شدند.قیمت جنسها را می پرسیدند.اگر در خانه ای صدای گریه و شیون می شنیدند؛از پیشامد کار تحقیق می کردند.اگر در جایی مردم جمع شده بودند؛داخل جمعیت می شدند تا ببینند چه خبر است و همینطور به مسجدها می رفتند به مجالس عزا و شادی مردم سر می زدند تا ببینند مردم چه می کنند و چه می گویند و اگر کسی از داروغه و ماموران دولتی شکایت دارد از زبان مردم بشنوند و آن ماموران راعوض کنند یا تنبیه کنند و خلاصه اینکه خبرهای راست و درست و دست اول را از خود مردم به دست بیاورند و هشیارتر و بیدارتر به کار مردم برسند تا خودشان در نظر مردم عزیز تر و محترم تر باشند.

و اما...

یک شب سلطان محمود لباس کارگری پوشید و تک و تنها در شهر غزنین به گردش شبانه مشغول شد.شب زمستان بود و شهر خلوت بود و درها بسته بود و در کوچه ها گاه گاه سگی یا گدایی یا رهگذری دیده می شد و پادشاه در فکر آن بود که به گوشه های شهر سرکشی کند و ببیند آیا پاسبانها و عسس ها بر سر کارشان هستند یا نه؟

سلطان محمود به یکی از میدان ها رسید و دید چهار پنج نفر در گوشه ای ایستاده اند و دارند آهسته حرف می زنند.همینکه محمود خواست از پهلوی آنها بگذرد جلوش را گرفتند و گفتند:«صبرکن ببینیم کی هستی و کجا می روی؟»

محمود گفت:«هیچی من هم آدمی هستم مثل شماها و در کوچه راه می روم مثل شماها؛فرق من با شما این است که من به کار شما کاری ندارم ولی شما بیخودی از من بازپرسی می کنید.»

یکی از آن چهار نفر گفت:«خیلی خوب ما وقت پرحرفی نداریم در جیبهایت چقدر پول داری؟»

سلطان محمود خندید و گفت:«هه!اگر در جیبهایم پول داشتم که میرفتم در گوشه ای راحت می خوابیدم.من دارم فکر می کنم که پول کجا هست ولی شما به کار من چه کار دارید؟»

آنها گفتند:«عجب!معلوم می شود تو هم مثل ما هستی،حالا که اینطور است اگر کمی

زرنگ باشی می توانی با ما همراهی کنی.ما هم داریم همین فکر را می کنیم که پول کجاست؟میدانی ما بیکاریم و نان نداریم و کارمان شبروی است.امشب هم می خواهیم برویم دزدی و داریم نقشه می کشیم اما این کار خیلی مشکل است،باید از دیوار بالا رفت باید هر دری را به یک فوت و فنی باز کرد،باید بی صدا بود،باید آماده فرار بود،صاحبخانه بیدار می شود،پاسبان سر می رسد،خطر دارد و گرفتاری دارد و خلاصه خیلی عرضه می خواهد؛تو مردش هستی؟»

سلطان محمود که هرگز به این جور آدم ها برنخورده بود،هوس کرد با آنها همراهی کند و از کارشان سردربیاورد.این بود که جواب داد:«نمی دانم من این کار را نکرده ام ولی اگر مرا همراه ببرید می آیم و کمک می کنم اگر هم نمی برید می روم پی کارم.»

دزدها گفتند:«نه حالا که ما را شناختی نمی گذاریم بروی برای اینکه ممکن است به پاسبان خبر بدهی و ما را گیر بیندازی ناچار دست و پایت را می بندیم و تو را در کنج خرابه می اندازیم که هیچ کس صدایت را نفهمد اگر هم بخواهی با ما همراهی کنی باید کاری بلد باشی که به درد ما بخورد وگرنه شریک دست و پا چلفتی لازم نداریم.»

محمود گفت:«اه!عجبگیری کردم مثلا چه کار باید بلد باشم؟شما که کارصنعتی ندارید که کارگر متخصص بخواهد از دیوار بالا می روید و مال کسی را برمی دارید خوب من هم کمک می کنم.»

دزدها خندیدند و گفتند:«به این سادگی هم نیست ما هر یکی مان هنری داریم و خاصیتی داریم که برای این کار به درد می خورد.»

ادامه داره...

قصه ی ما بسر نرسید،اما کلاغه تا همین جا قصه رو شنید و زیر بال و پر مامانش گرفت 

خوابید.

شبتون پر ستاره