goli_kh

 
Katılım: 14.02.2011
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
Sonraki seviye: 
Points needed: 39
Son oyun
Bingo

Bingo

Bingo
3 yıl 35 gün önce

قصه ی شبای زمستون(گل اومد،بهار اومد.قسمت آخر)

گفتیم نخودی تنها تو صحرا زندگی میکرد و دلش از تنهایی گرفته بود و حالا ادامه ی داستان: 

یه روز یه کولی اومد ،

تَق و تَق و تَق به در زد 

« بی بی ، سلام ! »

«علیک سلام ! »

«فال بگیرم ؟ »

« بگیر برام . »

دستشو گرفت تو دستش : 

خُب ، ببینم  چی هستِش ؟

خوشا به حالِت ، خاله

راستی که فالِت فاله !

اما بِگم بَرات ، ننه

اِنگار یکی بات دُشمنه

همون طِلِسمت کرده

جادو به اسمت کرده

جَنبَل و جادو کرده

کارا رو وارو کرده

بهار و اَفسون کرده

از تو رو گردون کرده .

چرا ؟ .. خدا می دونه !

خب ، دیوه این دیوونه

اون عاشقِ سیاهیه

دشمن مرغ و ماهیه .

یه ماه تموم تو جاده

آقا دیوه وایستاده

میونِ راه نشسته

راهِ بهارو بسته ... »

کولیه گفت و گفت و گفت

نخودی حرفاشو شِنفت

خندید و گفت : « چه حرفا !

دیو سیا تو برفا ؟

من باوَرَم نمی شه

جادو سرم نمی شه . 

طلسم چیه ، جادو چیه ؟

دیوِ سیا تو کوه چیه ؟

جادو که کار نِمی شه ،

اینو بدون همیشه !

هر چی که جادو جَنبَله

کار آدَمای تَنبله

منم اگه زِرنگم

میرم با دیو می جنگم . »

نخودی ، یِهو از جا پرید

( نخودی ، نگو ، گُرد آفرید ! )

لباسِ جنگو تن کرد

چَرم پلنگو تن کرد

شمشیر و گرفت به این دست

سِپَرو گرفت به اون دست

خَنجر و بر کمر بست :

« میرم طلسمو می شکنم

دیوه رو دودِش می کنم ! »

سوار مادیون شد

تو دَرّه ها روون شد

از رَدّ ِ پای دیوه

رسید به جایِ دیوه :

یه غارِ سرد و تاریک

تنگ و دراز و باریک

« دیوه ، بیا ! من اومدم

به جنگ دشمن اومدم

فِلفِل نبین چه ریزه

بشکن ببین چه تیزه !

های دیوه ، های ! کجایی ؟

به جنگ من میایی ؟ »

صِداش تو کوه پیچید : های !

از کوه جواب رسید : های !

دیوه دوید از غار بیرون

نخودی رو دید رو مادیون

دیوه رو میگی ، دِه بخند !

حالا نخند و کِی بِخند !

«  هاه هاه ، ها ها ، ها ها ها

نخودی رو باش ، چه حرفا  !

اِنگار که دیوونه شده

به جنگ دیوا اومده ! »

دیوه دوباره خندید

صداش تو کوها پیچید :

« یِه وجَبی ! می دونی

با کی رَجَز می خونی

که اومدی داد می زنی

هِی داد و فریاد می زنی ؟

هر کی هواییت کرده

به اینجا راهیت کرده

این حرفا رو یادِت داده

شامِ مَنو فرستاده !

تو شام امشب منی

یه لقمه چپ منی ! »

تا اسم شامو آورد

نخودی حسابی جا خورد

اما به یادِش اومد

که هیچ نباید جا زد .

جا زدن و باختن ، همون !

با دشمنا ساختن همون !

یِهو پرید به دیوه

خنجر کشید رو دیوه

دیوه رو می گی ، آب شد

مثل دیوار خراب شد :

کوچیکتر و کوچیکتر

باریکتر و باریکتر

تا اینکه نابود شد

دود شد و دود شد .

نخودی واسِه ی همیشه

دیوه رو کرد تو شیشه .

دیوه چی بود ؟ ابرِ سیا

به شکل دیو بَد ادا ،

دشمن اَبرای سفید

لج کرده بود ، نمی بارید .

« دیوه که از میون رفت

دود شد به آسمون رفت

باید بارون بِباره

که نوبت بهاره . »

نخودی شُدِش رَوونه

یه راس اومد به خونه

کاراشو که روبرا کرد

انگار یکی صدا کرد

اومد کنارِ پنجره

دیدش که پشت پنجره

چه مَعرِکهَ س ! چه مَحشَره ! 

صد تا سوار می اومدن

ساز و ناقاره می زدن

سوارای زرّین کَمر

سوار اسبای کَهَر

نی بود و نی لبک بود

پرواز شاپَرک بود

هوا می شد روشن تر

صدا می شد بُلَن تر :

« آی گل دارم ، بهار دارم !

لاله و لاله زار دارم ! »

یه پیرمرد تُپُلی

ریشِش سفید ، لُپِّش گلی

شلوار قَدَک ، تِرمه قبا

گیوه ی ابریشم به پا

اسب سفید سوار بود

پُشتِش یه کوله بار بود

« چی توی اون اَنبونه ؟

خدا ، خودش می دونه ! »

نخودی پَر در آورد

رفتش جلو سلام کرد

«سلام عمو ! »

« عمو سلام ! »

«خونم می یای ؟ »

« حالا نمیام ،

می خوام بِرم کار دارم

می بینی چِقد بار دارم :

( سوارا رو نشون داد .

قطارا رو نشون داد . )

باید بِرم دَر بزنم

به بچه ها سَر بزنم

گشت بزنم تو کوچه ها

عیدی بدم به بچه ها

صحرا رو سبزه زار کنم

باغو پر از بهار کنم

شکوفه بارونِش کنم

از گُل چِراغونش کنم . 

اما ببینم ، نخودی !

چرا یِهو تولَب شدی ؟

دُرُسته عمو پیره

داره از اینجا میره ،

تنهات نمی گذاره . »

«راس می گی عمو ؟ »

« دِ ، آره ! »

نخودی نیگا نیگا کرد

عمو پیرمرد ، صدا کرد :

« های ، گل بیا ، بهار بیا !

لاله و لاله زار بیا ! »

نخودی دیدش که پنجره

از گُل و سبزه مَحشَره :

شمشادا قد کشیدن

اونم چِقد کشیدن !

یکدَفه از آلاله

پُر شد حیاط خاله

چلچله ها : جریس ! جریس !

مهمون اومد ، صاب خونه نیس ؟ »

دیگه نخودی تنها نبود

تنها تو اون صحرا نبود

بازی می کرد و می دید

با گل می گفت ، گل می شنید .

وای که چِقَد عالی بود ،

جای هَمتون خالی بود ! 

قصه ی ما به سر رسید،کلاغه هم بخونه اش رسید،قصه رو شنید،
زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
شبتون پر ستاره