ساقيا برخيز و در ده جام را
خاك بر سر كن غم ايام را
ساغر مى بر كفم نه تا ز بر
بر كشم اين دلق ارزق فام را
گر چه بدنامى است نزد عاقلان
ما نمى خواهيم ننگ و نام را
باده در ده چند ازين باد غرور
خاك بر سر نفس نافرجام را
دود آه سينه ء نالان من
سوخت اين افسردگان خام را
محرم راز دل شيداى خود
كس نمى بينم ز خاص و عام را
با دلارامى مرا خاطر خوشست
كز دلم يك باره برد آرام را
ننگرد ديگر به سرو اندر چمن
هر كه ديد آن سرو سيم اندام را
صبر كن حافظ به سختى روز و شب
عاقبت روزى بيابى كام را
سلام
بازم شعرای حافظ آخه منو یاد بابا میندازه
داشت دیوان خواجه ی شیرازو حفظ میکرد
اطلسی میگه بابا هوشنگ رفته پیش حافظ
شاد باشین و عاقبت روزی بیابین کام را...