دیشب حسین یه حرفی نقل کرد از یکی که فکر میکردیم خیلی دوسته باباس و دلم بدجوری گرفت!
میدونم تکراریه این متن ولی برای دل خودمه تا اشکام بلکه دلم رو پاک کنه بتونم ببخشم.
اینکه اینجا گذاشتم دلیلش این بود که باید به یکی میگفتم و اینجا بهترین جا برای درد دله.
پدر که باشي سردت مي شود ولی کت بر شانه ي فرزندت مي اندازي.
پدر که باشی همیشه دلت درياييست.آرام نمي گيري تا تکه ناني نياوري....
پدر که باشي عصا مي خواهي ولي نمي گويي. هرروز، خم تر از ديروز،جلوي آينه تمرين
محکم ايستادن مي کني...
پدر که باشي در کتابي جايي نداري و هيچ چيز زير پايت نيست...
پدر که باشی بي منت از غريبگي هايت مي گذري تا پدر باشي...
پدر که باشی پشت خنده هايت فقط سکوت مي کني...
پدر که باشي پير نمي شوي؛ولي ...
يک روز بي خبر تمام مي شوي. تمام مي شوي و پشت همه خالي مي شود...
پدر که باشي در بهشتي که زير پاي تو نبود،باز هم دلهره هايت را و نگرانی از فردای
فرزندانت را مرور مي کني...
و پدر که باشی همه میفهمند فرشته ی مرد هم وجود دارد...
پدر که باشی وقتی نباشی جات خالی میمونه تا همیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه
گلی...