goli_kh

 
Katılım: 14.02.2011
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
Sonraki seviye: 
Points needed: 39
Son oyun
Bingo

Bingo

Bingo
3 yıl 36 gün önce

ای نور چشم من...

ای نور چشم من سخنى هست گوش كن        

چون ساغرت پرست بنوشان و نوش كن

در راه عشق وسوسه ء اهرمن بسى است       

پيش آى و گوش دل به پيام سروش كن

تسبيح و خرقه لذت مستى نبخشدت       

همت درين عمل طلب از مى فروش كن

پيران سخن ز تجربه گويند، گفتمت       

هان اى پسر كه پير شوى پند گوش كن

بر هوشمند، سلسله ننهاد دست عشق       

خواهى كه زلف يار كشى ترك هوش كن

برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند       

اى چنگ ناله بركش و اى دف خروش كن

با دوستان مضايقه در عمر و مال نيست       

صد جان فداى يار نصيحت نيوش كن

ساقى كه جامت از مى صافى تهى مباد       

چشم عنايتى به من درد نوش كن

سرمست در قباى زر افشان چو بگذرى

يك بوسه نذر حافظ پشمينه پوش كن

 

سلام صبح همگی به خیر و خوشی.آخر هفته ی خوبی داشته باشین


هیچوقت به یک زن دروغ نگویید

مردي باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:
"عزيزم ازمن خواسته شده كه با رئيس و چند تا از دوستانش براي ماهيگيري به كانادا برويم
ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود. این فرصت خوبی است تا ارتقای شغلی
که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباسهای کافی برای یک هفته برایم بردار و
وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن.
ما از اداره حركت خواهيم كرد و من سر راه وسايلم را از خانه برخواهم داشت ،
راستي اون لباس هاي راحتي ابريشمي آبي رنگم را هم بردار !
زن با خودش فكر كرد كه اين مساله يك كمي غيرطبيعي است
اما بخاطر اين كه نشان دهد همسر خوبي است دقيقا كارهايي را كه همسرش خواسته بود انجام داد.
هفته بعد مرد به خانه آمد ،
يك كمي خسته به نظر مي رسيد اما ظاهرش خوب ومرتب بود.
همسرش به او خوشامد گفت و از او پرسید که آیا ماهی گرفته است یا نه؟
مرد گفت بله تعداد زيادي ماهي قزل آلا،چند تايي ماهي فلس آبي و چند تا هم اره ماهي گرفتيم . اما چرا اون لباس راحتي هايي كه گفته بودم برايم نگذاشتي ؟"
جواب زن خيلي جالب بود.
 
توی جعبه ی ماهی گیری گذاشته بودم
 

سحر با باد می گفتم...


سحر با باد مى گفتم حديث آرزومندى        

خطاب آمد كه  واثق شو با الطاف خداوندى

دعاى صبح و آه شب كليد گنج مقصودست       

بدين راه و روش مى رو كه با دلدار پيوندى

جهان پير رعنا را ترحم در جبلت نيست       

ز مهر او چه مى پرسى درو همت چه مى بندى

قلم را آن زبان نبود كه سر عشق گويد باز       

وراى حد تقريرست شرح آرزومندى

الا اى يوسف مصرى كه كردت سلطنت مغرور       

پدر را باز پرس آخر كجا شد مهر فرزندى

همائى چون تو عالى قدر حرص استخوان تا كى       

دريغ آن سايه ء همت كه بر نااهل افكندى

درين بازار اگر سوديست با درويش خرسندست       

خدايا منعمم گردان به درويشى و خرسندى

به شعر حافظ شيراز مى رقصند و مى نازند

سيه چشمان كشميرى و تركان سمرقندى

 

سلام و روز همگی به خیر و شادی.غزل امروز بطور ویژه برای هر کی دلش تنگه و البته خاله پروین.بویژه دو بیت اولش

شاد باشین و در پناه خدا


ساقیا...

ساقيا آمدن عيد مبارك بادت       

 وان مواعيد كه كردى مرواد از يادت

شادى مجلسيان در قدم و مقدم توست       

جاى غم باد هر آن دل كه نخواهد شادت

برسان بندگى دختر رز گو بدر آى       

كه دم همت ما كرد ز بند آزادت

چشم بد دور كز آن تفرقه ات باز آورد       

طالع نامور و دولت مادرزادت

شكر ايزد كه ز تاراج خزان رخنه نيافت       

بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت

در شگفتم كه درين مدت ايام فراق       

برگرفتى ز حريفان دل و دل مى دادت

حافظ از دست مده دولت اين كشتى نوح

ورنه طوفان حوادث ببرد بنيادت

 

سلام  و صبح بخیر و جشن آبانگان همگی مبارک

 

آبان به نام آب و فرشته آب است. اين فرشته به نام «برزيزد» نيز خوانده مى شود. در اوستا «اپم نپات» و در پهلوى «آبان» گفته مى شود. آب جمع باران است. در اوستا و پهلوى «آپ» و در سانسکريت «آپه» و در فرس هخامنشى «آپى» است. اين عنصر مانند عناصر اصلى (آتش، خاک، هوا) در آيين مقدس است و آلودن آن گناه است و براى هر يک از آنها فرشته مخصوصى تعيين شده است. 


نمیدونم اینو میدونین یا نه...!

مطلب امروز جناب پهلوی(کورش عزیز)و بحث هایی که شد منو یاد این مطلب انداخت.نمیدونم شما میدونین یا نه؟!ولی...

 

یه روز یه ترکه بود...

اسمش ستار خان یا شاید باقر خان بود.


شجاع و نترس بود. در دوران استبداد که نفس کشیدن هم جرم بود ، با کمک دیگر مبارزان ترک، در برابر دیکتاتوری ایستادند.

اون‌ها برای مردم ایران، آزادی می خواستند و در این راه، زیستند و مبارزه کردند و به تاریخ پیوستند تا فرزندان این ملک، طعم آزادی و مردم‌سالاری و رهایی از استبداد را بچشند.

 


یه روز یه رشتی بود... 
اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی

او می توانست از سبزی جنگل های شمال و از دریای آبی اش لذت ببرد

و عمری را به خوشی و آرامش سپری کند، اما سرزمین اش را دوست داشت و مردمانش را و برای همین در برابر ستم ایستاد آنقدر که روزی سرش را از تنش جدا کردند.


یه روز یه اصفهانی بود...

اسمش حسین خرازی بود

 
وقتی عراقی ها به کشورش حمله کردند، جانش را برداشت و با خودش برد دم توپ و گلوله و خمپاره.

کارش شد دفاع از مردم سرزمینش ، از ناموس شان و از دین‌شان

آنقدر جنگید و جنگید تا در یکی از روزهای آن جنگ بزرگ ، خونش بر زمین ریخت و خودش به آسمان رفت.

 

یه روز یه... 
ترک و رشتی و فارس و کرد و لر و اصفهانی و عرب و...! بودند که رشادت های زیادی رو انجام داده بودند.

تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند.

و به صرافت شکستن قفل دوستی ما افتادند.

و از آن پس "یه روز یه ... بود" را کردند جوک، تا این ملت، به جای

حماسه های اقوام این سرزمین که به عشق همدیگر، حتی جانشان را هم نثار کرده اند، به  "جوک ها " و "طعنه ها" و "تمسخرها" سرگرم باشند.

 

 

چه قصه غم انگیزی...!