goli_kh

 
Katılım: 14.02.2011
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
Sonraki seviye: 
Points needed: 39
Son oyun
Bingo

Bingo

Bingo
3 yıl 35 gün önce

آنتونیو اسفندیاری امروز برنده بزرگترین مسابقه پوکر دنیا شد...

و امروز پوکر نزد ایرانیان است و بس

آنتونیو اسفندیاری امروز برنده بزرگترین مسابقه پوکر دنیا شد و هجده میلیون دلار برد

«دوستان همین چند ساعت پیش، بزرگترین مسابقه پوکر جهان WSOP ، با بزرگترین جایزه ای که تا به حال کسی در تاریخ مسابقات پوکر برده، به پایان رسید.  آنتونیو اسفندیاری، معروف به magician یا شعبده باز، پوکرباز معروف ایرانی (نه ایرانی الاصل)، جایزه اول این مسابقات یعنی 18343673 (بله بیشتر از هجده میلیون دلار) را از آن خود کرد. این هم افتخار دیگری برای ما ایرانیان. پوکر اختراع ماست، حق ما بود که قهرمانش بشیم.»
البته متن این خبر رو خبرنگار اعزامی پرشیا در خارج از کشور یعنی سروش عزیز برامون مخابره کرده.دستت درد نکنه سروش جان. تعطیلاتتون پر خاطره

گلی خانوم گل!

 


و خداوند رنگها رو آفرید...

سلام
دوستان من این وبلاگ رو دیروز گذاشتم ولی خودتون دیدین دیروز سایت مشکل داشت.انشاالله به حول و قوه ی الهی
این مشکل حل شده.
« وقتی خداوند دنیا رو خلق کرد اونو رنگی آفرید تا چشم از دیدنش لذت ببره.وقتی فصلا عوض میشن،رنگا تغییر میکنن و
این،دنیارو زیبا میکنه و تلفیق رنگا دنیا رو زیباتر.
گاهی فکر میکنم دنیای بیرنگ یا سیاه و سفید چه شکلی میتونه باشه.
با دیدن عکسای قدیمی با خودم میگم اگه دنیا رنگ نداشت خنده،دوستی،محبت،شادی،بچگی و ... چه رنگی بودن؟
خوبه رنگارو وارد زندگیمون کنیم و دنیارو رنگی ببینیم.
تو دنیای من:
دوستی سبزه مثل بهار،آرامش آبیه مثل آسمون،عشق قرمزه مثل گل سرخ،محبت صورتیه مثل شکوفه های هلو،شادی
نارنجیه مثل نارنج،تردید خاکستریه مثل آسمون ابری و غصه سیاهه مثل شبی که فرداش دوباره همه چی روشن میشه.
سلامتی مثل رنگ خورشید زرده و بچگی و شیطونیاش بنفش. استقامت مثل رنگ کوه قهوه ایه.
صداقت سفیده.
من دوست دارم این دنیای رنگی رو با تمام رنگاش چون تو نقاشی زندگی وجود همه ی این رنگاس که باعث میشه تابلوی
زندگی قشنگتر باشه.

خـــــــــــــــــدایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــا ممنون برای آفریدن رنگا.

میدونم اگه فراموش کنم خـــــــــــــــــــــــــــــــــــدای بزرگی دارم؛

تو فراموش نمیکنی که بنده کوچیکی داری ...
شما چی فکر میکنین؟دنیای شما رنگیه یا سیاه و سفید؟»
دوستتون دارم 
گلی خانوم گل!

سلام...

سلام و صبح اول هفته ی همگی به نیکی

چه زیباست که در اندیشه ی مان دوست داشتن ست.
چه شادی بخش است وقتی نگاه مان میخندد.
چه مست میشوداین دنیا آنگاه که دلمان پر از امید به فردایی روشن است.
من میدانم:
از همین صبح زیبا
از این گنجشکانی که رقصان آواز میخوانند
از این صدای گذر آب در نهر کوچک زندگیمان
میدانم
آری امروز روز خوبی ست
بی شک معجزه ای در راه است!!!
هفته ی همگی سراسر برکت و شادی و معجزه
گلی خانوم گل!!!

شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند...!

شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند...!

شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه !

حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود !!!

به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری می دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می دزدید...

داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده...!

روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد و شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان...

دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند...

اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود و هرشبی که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روزبعدهم چیزی برای خوردن ندارد !!!

بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دست به دزدی نمیزد ، آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود.

میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است...

در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود !

چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!

او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد.

به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمیزد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم میزدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر میافتند...

به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته تر میکرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند.

به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوچه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته میکشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی ؟!!!

قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا میکشید و آن دیگری هم از ...

اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند. عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها میدزدیدند.

فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد...!

به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمیاوردند، صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند...

طنزی از ایتالو کالوینو

آخر هفته ی همگی پر شادی


سلام...

سلام

امروز باز هوای حوصله ابریست

چشمی از عشق ببخشایم

تا رود آفتاب بشوید دلتنگی مرا

دست مرا بگیر و کوچه های محبت را با من بگرد

یادم بده چگونه بخوانم

تا عشق در تمامی دل ها معنا شود

یکجا هوای زمزمه دارم

بیا کنار حوصله ام بنشین

بنشین مرا به شط غزل بنشان

بنشان مرا به منظره ی عشق

بنشان مرا به منظره ی باران

بنشان مرا به منظره ی رویش

من سبز می شوم

تمام حرف دلم این است

آغاز کن مرا

سلام...