goli_kh

 
Katılım: 14.02.2011
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
Sonraki seviye: 
Points needed: 39
Son oyun
Bingo

Bingo

Bingo
3 yıl 35 gün önce

خانوم اجازه...آقا اجازه...روزتون مبارک


سلام
صبح همگی تو این روز بهاری اردیبهشت ماه به نیکی.
من فکر میکنم معلمی شغل سختیه.من که با اطلسی درس کار میکنم ؛
با خودم فکر میکنم معلمشون با 22تا بچه چطور سر و کله میزنه.
برای همین میگن معلمی شغل انبیاست.
روز معلم برای همه معلما مبارک.
همه ی معلما!هم معلمای مدرسمون هم معلمای زندگیمون...
و روز معلم برای معلمای نازنین اینجا هم مبارک.
خاله پروین روزتون مبارک.
آقا معلم عزیز که نمیدونم اینو میخونین یا نه؛روز شما هم مبارک.
آقا رضا روز معلم برای مامانتون مبارک.
آقا سامیار روز معلم برای مامان شما هم مبارک.
مرجان جون تا اونجا که یادمه شما هم معلمین و همکار خاله؛روزتون مبارک.
و برای همه معلمای اینجا که من افتخار آشناییشون رو نداشتم.
ومیگم:
درس معلم ار بود زمزمه ی محبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را
روز شادی داشته باشین.
دوستدار همگی
گلی خانوم گل

از بچه ها خیلی چیزا میشه یاد گرفت...

سلام؛راستش من تو سال جدید تصمیم ندارم بیشتر از هفته ای دو تا بلاگ بذارم مگر مطلبی که میذارم واقع به خوندش بیارزه؛دیشب ضمن نت گردی این مطلب رو خوندم و حیفم اومد شما نخونینش:

همسرم با صدای بلندی گفت :«تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟»

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.ظرفی پر از
 شیر برنج در مقابلش قرار داشت.آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
«باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…» آوا مکث کرد؛«
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟»

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
ناگهان مضطرب شدم. گفتم:« آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟»
جواب داد کهچیز گران قیمتی نمیخواهد و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم.
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.
گفت:«من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه!»
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت:«وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما.»

و مادرم با صدای بلندی گفت:«فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.»
گفتم:«آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم!خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟»
سعی کردم از او خواهش کنم؛اما آوا گفت:«بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی.حالا می خوای
بزنی زیر قولت؟»

وبا چشمای درشت پر اشکش به من نگاه کرد.حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم.
 گفتم:«مرده و قولش!»
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟اما من گفتم که؛آوا،آرزوی تو
 برآورده میشه.
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت:«دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست.پسری که داره با دختر شما میره پسر منه. 
اون سرطان خون داره!»

زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه:«در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن .آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای
زیباشو فدای پسر من کنه .آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین
که دختری با چنین روح بزرگی دارین.»
 سر جام خشک شده بودم؛و…

شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن یاد دادی عشق واقعی یعنی چی؟
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که اونجور که می خوان زندگی می کنن.کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.

 

همه ی اوقاتتون بهاری و دلتون شاد...


نامه ی آبراهام لینکلن به آموزگار پسرش

به پسرم درس بدهید . او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویید، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود. به او بیاموزید که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست. می دانم که وقت می گیرد اما به او بیامورزید که اگر با کار و زحمت خویش یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین 5 دلار بیابد. به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد. از پیروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید. اگر می توانید به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید. به او بگویید تعمق کند. به پرندگان در حال پرواز در آسمان دقیق شود. به گلهای درون باغچه و زنبورها که در هوا پرواز می کنند دقیق شود. به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد. به پسرم یاد بدهید با ملایم ها، ملایم و با گردنکشها، گردنکش باشد. به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه بر خلاف او حرف بزنند. به پسرم یاد بدهید که همه حرفها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند. ارزشهای زندگی را به پسرم آموزش دهید. اگر می توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند. به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد. به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست. به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد. در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید اما از او یک نازپرورده نسازید. بگذارید که او شجاع باشد. به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد. توقع زیادی است اما ببینید که چه می توانید بکنید، پسرم کودک کم سن و سال خوبی است. روزاتون بهاری

نمیدونم...

نمیدونم یعنی نمیدونیم من و حسین و اطلسی چطور جبران کنیم محبتای شما رو فقط خدا رو شاکریم که تو این دنیای به ظاهر مجازی دوستایی واقعی تر از واقعی و همراهایی همگام پیدا کردیم.

امیدواریم بتونیم تو شادیاتون شرکت کنیم و سهم خودمون رو ادا...

باز هم ممنون.اگه تکراریه حرفامون به بزرگی خودتون ببخشید ولی دوست داشتیم دوباره و دوباره تشکر کنیم از محبت و گرمی حضورتون تو تولد اطلسی بانو.این عالی ترین تولد اطلسی بود به برکت حضور شما...

پاینده و برقرار باشین.

ارادتمند همه:

گلی خانوم گل!اطلسی بانو و حسین آقا(خوبه مجید جان؟)

و ارسطو کوچک ما (اینم از این!دیگه چی؟)


یازده سال پیش تو یه روز مثل امروز...

یازده سال پیش تو یه چهارشنبه ی قشنگ بهاری ساعت هشت و نیم صبح صدای 
قشنگ یه نوزاد کوچولو قشنگ و از همون روز اول شیطون زندگیمون رو پر خوشی کرد...
اینکه میگم شیطون چون از در اتاق نوزادا تا دم در اتاق من،پرستار سه دفعه پارچه
پیچیده بود دورش و وقتی آورد من شیرش بدم دستاش آزاد بود!!! 
و امروز یازده ساله که اطلسی خانوم هر سال بهارو برامون قشنگتر میکنه.
http://www.youtube.com/watch?v=TshoGQcTyVg
خدایا دعا میکنم برای دختر من؛ببخشید همه ی دخترا و پسرای من و شما امسال 
سال بهتری باشه و بچه هامون روزهایی بهتر از مارو تجربه کنن تو یه ایران آباد...
و ممنون از محبت اول از همه شهاب عزیز با سورپریز قشنگش و بعد خاله پروین و 
عمو مهران نازنینم وبقیه ی دوستان گلم
همه ی روزاتون بهاری.