goli_kh

 
Katılım: 14.02.2011
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
Sonraki seviye: 
Points needed: 39
Son oyun
Bingo

Bingo

Bingo
3 yıl 35 gün önce

هر دلی کو به عشق مایل نیست...

هر دلی کو به عشق مایل نیست

حجرهٔ دیو خوان، که آن دل نیست

زاغ گو، بی‌خبر بمیر از عشــــــق

که ز گل عندلیب غافل نیـــــست

دل بی‌عشـق چشم بی‌نور است

خود بدین حاجت دلایل نیســـــت

بیدلان را جز آستانهٔ عشــــــــــق

در ره کوی دوســـت منزل نیست

هر که مجنون نشد درین ســــودا

ای عراقی،بگو که:«عاقل نیست!»

سلام 

شاد باشین و دلاتون گرم تو هوای سرد آفتابی!!!


قصه های شبای زمستون(ریش نجات بخش-قسمت آخر)

یکی بودن و چند تا شدن.چند تا شده خوشحال شدن
گفتیم سلطان محمود که از شب گردی خوشش می آمد یک شب به گروهی برخورد که
 تا اون موقع ندیده بود.اونا گفتن ما شبگردیم و تو هم اگه بخوای با ما بیای باید کاری بلد 
باشی.هر کدوم از ما خاصیتی داریم.بعد هر کدوم گفتن چه کاری بلدن.سلطان محمود
گفت که اینا همه تا قبل دستگیر شدن بدرد میخوره اما ریش من نجات بخشه و برای 
زمانی که گرفتار بشیم بدرد میخوره.به این ترتیب شش نفر رفتن و خزینه ی شاهی رو 
سرقت کردن و فردای اون روز دزدها دستگیر شدن قاضی برای عبرت بقیه دستور داد اونا 
رو گردن بزنن...
وحالا باقی قصه:

هنوز جلاد نیامده بود که سلطان محمود با لباس رسمی به جایگاه خود وارد شد.در این 
موقع دزد صاحب چشم که هر که را شب می دید روز می شناخت به یاران خود 
اشاره کرد و گفت:«آن کسی که دیشب با ما همراه شد و ریشش خیلی خاصیت داشت
 همین سلطان محمود است.»

دزد صاحب گوش هم تصدیق کرد و گفت:«سگی هم که دیشب صدا کرد و گفت مرد 
بزرگی همراه شماست همین را گفته است من حالا می فهمم که مقصودش همین بوده
 است.»

در این وقت جلاد هم حاضر شد و قاضی از دزدها پرسید:«ای به گناه خود اعتراف
 می کنید؟»

دزدها گفتند:«بله اقرار می کنیم ولی اگر می خواهی عدالت اجرا شود باید همه مان را 
با هم مجازات کنی ما دیشب شش نفر با هم بودیم که خزینه را زدیم و حالا پنج نفریم.»

قاضی گفت:«آن یکی دیگر را هم معرفی کنید.»

گفتند:«کمی صبر کن ما هر یک هنری و خاصیتی داشتیم و همه خاصیت خود را نشان 
دادیم و منتظر یک خاصیت دیگر هستیم.کسی هم هست که می تواند ما را نجات 
بدهد.»

قاضی گفت:«به هر حال من ناچارم به جلاد دستور مجازات بدهم و جز پادشاه هیچ کس
 نمی تواند فرمان عفو بدهد.»

سلطان محمود لبخندی بر لب داشت و همه منتظر ایستاده بودند و دزدها جرأت نداشتند
رازی که می دانستند به زبان بیاورند.آخر یکی از آن پنج نفر گفت:

«ما همه کردیــــــــم کــــــــار خویش را

ای بزرگ آخــــــــــــــــــر بجنبان ریش را»

سلطان محمود از این حرف خنده اش گرفت و دستور داد چون اموال دزدی پس گرفته 
شده این بار آنها را عفو کنند به شرط آنکه آنها هم از دزدی توبه کنند.و بعد دستور داد

هر یکی را مطابق خاصیتی که داشتند به کاری بگمارند و به آنها گفت:«یک بار وعده ی 
بخشش دادم و بخشیدم بعد از این برای هر گناهی مجازاتی هست.» 

قصه ی ما هم بالاخره به سر رسید،کلاغه هم بخونه اش رسید،قصه رو شنید،
زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
شبتون پرستاره

بر گرفته از کتاب قصه های خوب برای بچه های خوب.جلد چهارم.
داستانهای مثنوی معنوی.نوشته ی زنده یاد مهدی آذریزدی

نیایش...

سکوتی عمیق...
ستایشی بی منتها...
بدون میانجی کلمات؛نیایشی در درون احساس و عاطفه.
در این نوع نیایش چیزی نباید بر زبان جاری شود؛چگونه می توان کلمه ای را بر زبان 
جاری ساخت؟
خداوند هیچ زبانی را به اندازه زبان سکوت دوست ندارد.
بنابراین هرچه بر زبان جاری کنیم گویی با زبانی بیگانه با خدا سخن گفته ایم.
ممکن است استفاده از کلمات ما را راضی کند، که می کند!
ممکن است ما را تسکین دهد، که می دهد!
ممکن است الهام بخش باشد، که هست!
اما حقیقتا چه چیزی را می توان به خداوند گفت که او پیشاپیش آن را نمی داند؟
پس تنها در پیشگاه او سر فرود بیاوریم و شاکرانه و عابدانه سکوت کنیم...
نیاز یعنی این...
نیاز قلب نیایش است...
ﺧﺪاوﻧﺪ در سختیها ھﻤﺮاه ﺷﻤﺎ ﺧﻮاھﺪ ﺑﻮد و ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺧﻮﯾﺶ اﺷﮑﮭﺎی ﺷﻤﺎ را ﺧﻮاھﺪ زدود .
ﺧﺪاوﻧﺪ ﯾﺎر ﺷﺠﺎﻋﺎن اﺳت
سلام
روزتون پر شادی


قصه های شبای زمستون(ریش نجات بخش-قسمت دوم)

یکی بودن و چند تا شدن.چند تا شده خوشحال شدن

گفتیم سلطان محمود که از شب گردی خوشش می آمد یک شب به گروهی برخورد که تا اون موقع ندیده بود.اونا گفتن ما شبگردیم و تو هم اگه بخوای با ما بیای باید کاری بلد باشی.هر کدوم از ما خاصیتی داریم...

 وحالا باقی قصه:

محمود پرسید:«مثلا چه خاصیتی؟»

یکی از دزدها گفت:«خاصیت من در گوش من است.وقتی سگی صدا بکند می دانم چه می گوید و صدای سگی که آمدن دزد را خبر می دهد با صدای سگی که از گرسنگی صدا می کند تشخیص می دهم.»

دومی گفت:«خاصیت من در چشم من است.هر جا که در تاریکی کسی را ببینم روز بعد او را در هر لباسی ببینم می شناسم و این هنر وقتی بخواهیم مال دزدی را بفروشیم به درد می خورد که گیر نیفتیم.»

سومی گفت:«خاصیت من در بازوی من است.من دیوارها را سوراخ می کنم و درها را از پاشنه در می آورم به طوری که صدایی از آن برنخیزد.»

چهارمی گفت:«خاصیت من در بینی من است.من خاک را بو می کنم و می فهمم خاک کجاست.بوی دکان زرگری را از بوی دکان پالان دوزی تمیز می دهم.»

پنجمی گفت:«خاصیت من در پنجه من است.وقتی بنا باشد کمندی بر بالای دیوار بیندازیم و از آن بالا برویم من قلاب کمند را چنان با تردستی می اندازم که خوب گیر کند و بشود از آن بالا رفت.»

بعد دزدها گفتند:«خوب اگر تو را همراه ببریم تو برای ما چه خاصیتی داری؟و چه هنری از تو سر می زند که به درد بخورد؟!»

محمود فکری کرد و گفت:«این ها همه به کار می آید ولی هنر من از اینها مهمتر است. هنرهای شما تا وقتی به درد می خورد که گرفتار نشده باشید؛ولی وقتی به دست پاسبان یا صاحبخانه گرفتار بشوید دیگر هیچ کدام از این خاصیتها بدردتان نمی خورد. هنری که من دارم خیلی عجیب است.خاصیت من در ریش من است که آزادی بخش است و نجات دهنده و اگر گناهکاری در دست پاسبان و جلاد هم گرفتار باشد و من ریش خود را بجنبانم فوری آزاد می شود!»

دزدها گفتند:«ای والله بارک الله. خاصیت تو از همه ما بیشتر است.آفرین به این ریش حقا که پیشوای ما و قطب ما و رئیس ما تو هستی.ما حاضریم سهم تو را از همه بیشتر بدهیم و با خیال راحت به کارمان برسیم.یالله برویم دیگر معطلی لازم نیست.»

کوچه دست راست را گرفتند و روانه شدند.همین که قدری پیش رفتند یک سگ از جلوی آنها فرار کرد و صدا کرد.

دزد صاحب گوش گفت:«سگ می گوید مرد بزرگی همراه شماست.»

دیگران گفتند:«بله!مقصودش همین رفیق تازه است که ریشش نجات بخش است.»

بعد به دیوار کوتاهی رسیدند.یکی گفت:«بالا رفتن از این دیوار خیلی آسان است.»

صاحب بینی خاک آن را بو کرد و گفت:«فایده ندارد این دیوار،دیوار خانه یک بیوه زن فقیر است.»

بعد به دیوار بلندی رسیدند که از پشت آن درختها پیدا بود. صاحب پنجه کمند را بر سر دیوار محکم کرد و از آن بالا رفتند و وارد باغ شدند و همینکه نزدیک ساختمان رسیدند. صاحب بینی خاک را بو کرد و گفت:«خوب جایی آمدیم اینجا بوی خزینه جواهرات می دهد.»

بعد در محل تاریک و امنی صاحب بازو زمین را نقب زد و از زیر دیوار به خزینه رسیدند و هر چه می توانستند از طلا و نقره و جواهر و چیزهای قیمتی برداشتند و بی صدا از باغ گذشتند و با کمند از دیوار سرازیر شدند و رفتند در خرابه ای که نزدیک خندق خارج شهر بود همه را زیر خاک پنهان کردند و چون نزدیک صبح شده بود گفتند:«حالا متفرق می شویم و فردا شب بیاییم سر فرصت آن ها را تقسیم کنیم .»

قرار شد یکی از آنها به صورت یک گدا در نزدیکی خرابه بماند تا شب بعد.به محمود هم گفتند:«تا اینجا کارمان به خیر گذشت تو هم فردا شب بیا همین جا و سهمت را بگیر.»

سلطان محمود هم پس از اینکه جا و مکانشان و اسرار کارشان را یاد گرفته بود از آنها جدا شد و به قصر خود برگشت و فردا صبح آن سرگذشت را به وزیر مسئول گفت و چند مامور و سپاهی فرستادند و اموال خزینه را ضبط کردند و دزدان را دستگیر کردند و دست بسته به دیوان عدالت آوردند.

دزدها ترسان و لرزان در صف گناهکاران ایستاده بودند و قاضی به نوبت گناهشان را شرح داد و گفت:«مردم از دست این شبروان آسایش ندارند و حالا برای عبرت دیگران دستور می دهم به حسابشان برسند.جلاد را خبر کنید!»...

ادامه داره...

قصه ی ما بسر نرسید،اما کلاغه تا همین جا قصه رو شنید و زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.

شبتون پر ستاره 


من مست می عشقم هشیار نخواهم شد...

من مست می عشقم هشیار نخواهم شـــــد

وز خواب خــــــــوش مستی بیدار نخواهم شد

امروز چـــــــــــــــــــنان مستم از بادهٔ دوشینه

تا روز قیامت هم هشیار نخواهــــــــــــــم شد

تا هست ز نیک و بد در کیسهٔ من نقـــــــــدی

در کوی جوانمردان عیار نخواهـــــــــــــــم شد

آن رفــــــــــت که می‌رفتم در صومعه هر باری

جـــــــــــــــز بر در میخانه این بار نخواهم شد

از توبه و قرایی بیزار شدم، لیــــــــــــــــــــکن

از رندی و قلاشی بیزار نخواهم شــــــــــــــد

از دوست به هر خشمی آزرده نخواهم گشت

وز یار به هر زخمی افگار نخواهم شــــــــــــد

چون یار من او باشـــــــد، بی‌یار نخواهم ماند

چون غم خورم او باشد غم‌خوار نخواهم شد

تــــــــــــــا دلبرم او باشد دل بر دگری ننهم

تا غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شــــد

چون ســــــــــــــاختهٔ دردم در حلقه نیارامم

چون سوختهٔ عشقم در نار نخواهم شـــــد

تا هست عراقی را در درگه او بــــــــــــاری

بر درگه این و آن بسیار نخواهم شــــــــــد

سلام و روز شادتون خوب و خوش

پاینده باشین همگـــــــــــــــــــی