goli_kh

 
Katılım: 14.02.2011
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
Sonraki seviye: 
Points needed: 39
Son oyun
Bingo

Bingo

Bingo
3 yıl 35 gün önce

سحر چون خسرو خاور...

سحر چون خسرو خاور علم بر كوهساران زد        

بدست مرحمت يارم در اميـدواران زد

چو پيش صبح روشن شد كه حال مهر گردون چيست       

برآمد خنده اى خوش بر غرور كامگاران زد

نگارم دوش در مجلس بعزم رقص چون برخاست       

گره بگشود از ابرو و بر دلهاى ياران زد

من از رنگ صلاح آندم بخون دل بشستم دست       

كه چشم باده پيمايش صلا بر هوشياران زد

كدام آهندلش آموخت اين آيين عيارى       

كز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد

خيال شهسوارى پخت و شد ناگه دل مسكين       

خداوندا نگهدارش كه بر قلب سواران زد

در آب و رنگ رخسارش چه جان داديم و خون خورديم       

چو نقشش دست داد اول رقم بر جانسپاران زد

منش با خرقه ء پشمين كجا اندر كمند آرم      

زره مويى كه مژگانش ره خنجر گذاران زد

نظر بر قرعه ء توفيق و يمن دولت شاه است       

بده كام دل حافظ كه فال بختياران زد

سلام

صبح سرد سردتون بخیر.دلاتون گرم گرم


قصه ی شبای زمستون(افسانه ی نارسیس)

یکی بود و چند تا شدن.چند تا شدن خوشحال شدن

روزگاری در دهکده ای جوان زیبایی زندگی میکرد به نام نارسیس.او همه روزه برای دیدن زیبایی خود به دریاچه آبهای شیرین در وسط جنگل میرفت.

آنچنان شتابان از میان مردم می گریخت که مبادا کسی او را ببیند و از زیبایی اش لذت ببرد.آنچنان شتابان از میان درختان می گریخت که مبادا  الهه جنگل ها او را ببیند و از زیبایی اش لذت ببرد.

وقتی به دریاچه می رسید آرام می گرفت و ساعتها در سکوت دریاچه محو زیبایی خود می شد.آنچنان محو تماشای خود می شد که اصلا نمی فهمید روز کی به پایان می رسد و شب همگام دزدانه به خانه اش باز می گشت تا مبادا کسی او را ببیند و از زیبایی اش لذت ببرد!

یک روز همچنان که نارسیس دوان دوان آمد تا خود را به دریاچه برساند و مثل هر روز از زیبایی اش لذت ببرد،پایش به سنگی خورد و به درون دریاچه افتاد و مرد...

از مکانی که نارسیس به درون دریاچه افتاد گلی شکفت.دریاچه نام او را به یاد نارسیس، نرگس گذاشت.

دریاچه همهء روز برای برای نارسیس می گریست تا اینکه روزی الهه جنگل ها آمد و دید تمام آب های شیرین دریاچه  با اشک های دریاچه شور شده،پس به او گفت :«ای دریاچه تو چرا برای نارسیس گریه می کنی؟درست است که او در هر حال زیبا ترین بود و من در هر حال همیشه در جنگل ها به دنبالش دوان بودم تا او را ببینم اما،او همیشه در میان جنگل از من فراری بود و من هرگز او را ندیدم و از زیبایی اش لذت نبردم و این

تنها تو بودی که او را دیده ای و از زیبایی اش لذت برده ای!پس گریه برای چیست؟!»

دریاچه با تعجب اشکهایش را پاک کرد و پرسید:«مگر نارسیس زیبا هم بود؟!»

الهه با تعجبی دو چندان پاسخ داد:«آری!او زیبا بود؛زیبا ترین بود.ولی چگونه ممکن است که تو این راندانی؟تو او را از هر کسی بیشتر دیده بودی،از خودش هم بیشتر!اصلا تو

تنها کسی بودی که او را میدیدی.چگونه ممکن است که نفهمیده باشی او زیباست؟!»

دریاچه که کاملا گیج شده بود پاسخ داد:«نارسیس همه روزه ساعت ها بر حاشیه من می نشست اما من هرگز نفهمیدم او زیباست!زیرا هر روز که او به سراغ من می آمد من در عمق چشمانش زیبایی خودرا می دیدم واکنون که مرده از این می گریم که دیگر نمیتوانم زیبایی ام را ببینم...»

شب خوش


والا پیامدار...

الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم

والا پیامدار!

                      محمد!

گفتی که یک دیار

هرگز به ظلم و جور نمی ماند بر پا و استوار

آنگاه

تمثیل وار کشیدی

                       عبای وحدت

بر سر پاکان روزگار.

در تنگ پر تبرک آن نازنین عبا

دیرینه ای محمد

جا هست بیش و کم

آزاده را که تیغ کشیده است برستم!؟

                                                  سیاوش کسرایی

                                                                  مرداد  1356۵

سلام

صبح به خیرdv


قصه های شبای زمستون(ابر و تپه ی شنی)

يکى بود و چندتا شدن،چندتا شدن خوشحال شدن 

ابر جوانی در میان توفان عظیمی بر فراز دریای مدیترانه به دنیا آمد؛اما فرصتی برای رشد در آن منطقه نیافت؛باد عظیمی تمام ابرها را به سوی افریقا راند.

 همین که به قاره افریقا رسیدند، آب و هوا عوض شد.آفتاب تندی در آسمان می درخشید و در زیر ، شن های خشک صحرا دیده می شد . باد آنها را به سوی جنگلهای جنوب راند ، در صحرا هیچ بارانی نمی بارید.

 بنابراین ، ابر هم مثل انسان های جوان ، تصمیم گرفت از پدران و دوستان پیرترش جدا شود و به کشف جهان بپردازد.

 باد اعتراض کرد :«چه کار می کنی؟ صحرا همه جا یک شکل است! به گروه برگرد تا به مرکز افریقا برویم. آنجا کوه ها و درختان زیبایی وجود دارد!»

 اما ابر جوان و عاصی توجه نکرد . کم کم ارتفاعش را کم کرد و سرانجام نزدیک تپه های شنی ، پشت نسیم ملایمی نشست . پس از مدت درازی ، متوجه شد یکی از تپه ها به او می خندد.

 تپه هم جوان بود . باد تازه آن را شکل داده بود . همان جا ، ابر عاشق تپه شد و گفت:

«روز به خیر . زندگی آن پایین چطور است؟»

تپه جوت داد:«با تپه های دیگر ، خورشید ، باد و کاروان های هم صحبتم که هرازگاهی از اینجا می گذرند. گاهی خیلی گرمم می شود ، اما تحمل می کنم . زندگی در آن بالا چطور است؟»

ابر با لبخند گفت:«اینجا هم باد و خورشید کنار ماست ، اما حسنش این است که می توانم در آسمان بگردم و در آسمان با چیزهای زیادی آشنا بشوم!»

تپه جواب داد:«زندگی من کوتاه است ، وقتی باد از جنگل برگردد ، ناپدید می شوم.»

ابر پرسید:«حالا غمگینی؟»

تپه گفت:«حس می کنم به هیچ دردی نمی خورم!»

ابر گفت:«من هم همین حس را دارم ، باد تازه که بیاید مرا به جنوب می راند و باران می شوم . به هر حال سرنوشتم همین  است.»

تپه لحظه ای مکث کرد و گفت:

« می دانی اینجا در بیابان ، به باران می گوییم بهشت؟»

ابر با غرور گفت :« نمی دانم می توانم به چیزهای به این مهمی بدل شوم یا نه .»

تپه جواب داد:« از تپه های پیر افسانه های زیادی شنیده ام . می گویند بعد از باران ، گیاه و درخت ما را می پوشاند .اما هیچ وقت نفهمیدم این یعنی چه . در صحرا خیلی کم باران می بارد .»

این بار ابر مکث کرد . اما خیلی زود ، دوباره خندید: 

«اگر بخواهی می توانم باران بر سرت بریزم . همین که رسیدم ، عاشقت شدم و دلم می خواهد همیشه در کنارت بمانم.»

تپه گفت:« وقتی برای اولین بار تو را در آسمان دیدم ، من هم عاشقت شدم . اما اگر موهای زیبا وسفیدت را به باران مبدل کنی می میری!»

ابر گفت :«عشق هرگز نمی میرد .دگردیسی می یابد ؛ می خواهم بهشت را نشانت بدهم .»

و با قطره های ریز باران شروع کرد به نوازش تپه ؛ زمان درازی به همین شکل ماندند ، تا اینکه رنگین کمان ظاهر شد .

روز بعد ، تپه کوچک از گل پوشیده شد . ابرهای دیگری که از آنجا می گذشتند ، دیدند که آنجا ، جنگل کوچکی به وجود آمده و آنها هم بر تپه باریدند .بیست سال بعد ، آن تپه واحه ای شده بود که با سایه درختانش مسافران را پناه می داد .

و همه این ها به خاط این بود که  ، روزی ، ابری عاشق ، نترسید و زندگی اش را فدای عشق کرد.

قصه ی ما به سر رسید،کلاغه هم بخونه اش رسید،قصه رو شنید،
زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
شبتون پر ستاره

 پائولو کوئیلو / چون رود جاری باش


گفتم خدایا...

گفتم:«خداي من،دقايقی بود در زندگانيم که هوس مي کردم سرسنگينم را که پر از 
دغدغه ی ديروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم،آرام برايت بگويم و بگريم،
در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟»
گفت:«عزيز تر از هر چه هست،تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت
 بر من تکيه کرده بودی،من آنی خود را از تو دريغ نکرده ام که تو اينگونه هستی.من 
همچون عاشقی که به معشوق خويش می نگرد،با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره
 نشسته بودم.»
گفتم:«پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی،اينگونه زاربگريم؟»
گفت:«عزيزتر از هر چه هست،اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آيد عروج
 می کند،اشکهايت به من رسيد و من يکی يکی بر زنگارهای روحت ريختم تاباز هم از 
جنس نور باشی و از حوالی آسمان،چرا که تنها اينگونه می شود تا هميشه شادبود.»
گفتم:«آخر چرا آن سنگ بزرگ را بر سر راهم گذاشته بودی؟»
گفت:«بارها صدايت کردم،آرام گفتم از اين راه نرو که به جايی نمی رسی،تو هرگز گوش
نکردی و آن سنگ بزرگ فرياد بلند من بود که عزيزتر از هر چه هست،از اين راه نرو که 
به ناکجا آباد هم نخواهی رسيد.»
گفتم:«پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟»
گفت:«روزيت دادم تا صدايم کنی،چيزي نگفتی،پناهت دادم تا صدايم کنی،چيزی نگفتی،
بارها گل برايت فرستادم،کلامی نگفتی،می خواستم برايم بگويی آخرتو بنده ی من بودی
 چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اينگونه شد که صدايم کردی.»
گفتم:«پس چرا همان بار اول که صدايت کردم درد را از دلم نراندی؟»
گفت:«اول بار که گفتی خدا آنچنان به شوق آمدم که حيفم آمد باردگر خدای تو را 
نشنوم،تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر براي شنيدن خدايی ديگر،من اگر مي دانستم
تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار می کنی همان بار اول در را درمان می کردم!» 
گفتم:«مهربانترين خدا !دوست دارمت...»
گفت:«عزيز تر از هر چه هست،من دوست تر دارمت...»
خدايا به خاطر همه عناياتی که به من داری از تو ممنونم.من تو را فقط در تمام لحظه های
نیاز خواستمت؛ولي تو مرا برای هميشه ميخواهی.هیچگاه در لحظه های ترديد و تنهايی 
تنهایم مگذار.قدرت خواستن و رسيدن عطا کن و کمکم کن تا من بر زمان حكم برانم
نه آنكه گوش به فرمان بادا بادای ايام باشم...
آمین
سلام صبح شنبه همگی بخیر.
هفته خوبی پیش رو داشته باشین