امشب هم مثل هرشب ، یه سردرد تکراری و یه عالمه فکر و خیال و سئوالای بی جواب.
تلفیق حس عشق و نفرت و بی اعتمادی
یه بغضی که هیچ وقت نشکست
و یه دنیا خاطره هایی که میشد داشته باشی و نداشتی
یه عالمه حرفایی که هیچوقت نزدی و جوابایی که هیچوقت نشنیدی .
یه عشق (یا توهم عشق ) نافرجام و دردناک
بعضی اشعار و ترانه ها هستن که وقتی گوش میدی میگی که چجوری این شاعر یا ترانه سرا از زندگی شخصی من خبر داره؟! اون که اصلا منو نمیشناسه ، اما وقتی بیشتر فکر میکنی میفهمی که چیزی که اون داره میگه یه درد و بیماریه که اسمشو گذاشتن عشق که تقریبا هیچ راه گریزی ازش نیست و مثل سرما خوردگی هر آدمی لااقل یه بار دچارش میشه. اونوقته که یه کم احساس آرامش میکنی که فقط تو نیستی که داری این دردُ تحمل میکنی هرکسی به یه شکلی داره با این بیماری مبارزه میکنه.
اما تو کار این دنیا موندم که چجوری میشه توی قرن 21 با اینهمه پیشرفت تکنولوژی و اینهمه راه های مقابله با بیماریها هنوز دانشمندا نتونستن یه راهی واسه از بین بردن این درد پیدا کنن؟!
اما اول باید از خودم بپرسم که اگه من یه دانشمند بودم اصلا دلم میخواست یه درمان واسه درد عشق پیدا کنم؟ وقتی با اینهمه زجری که میکشم آخر شب با فکر اون خوابم میبره و هروقت غصه دارم تصویر چهره اون بهم آرامش میده و اصلا دوست ندارم یادش از ذهنم پاک بشه.
نه! درد عشق با همه سختی هاش بازم شیرینه
کاش هیچکس ، هیچوقت نتونه درمانشُ پیدا کنه .