goli_kh

 
Katılım: 14.02.2011
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
Sonraki seviye: 
Points needed: 39
Son oyun
Bingo

Bingo

Bingo
3 yıl 35 gün önce

افسر سلطان گل پيدا شد از طرف چمن ...

افسر سلطان گل پيدا شد از طرف چمن       

مقدمش يارب مبارک باد بر سرو و سمن

خوش به جاى خويشتن بود اين نشست خسروى      

تا نشيند هركسى اكنون به جاى خويشتن

خاتم جم را بشارت ده به حسن خاتمت       

كاسم اعظم كرد ازو كوتاه دست اهر من

تا ابد معمور باد اين خانه كز خاك درش       

هر نفس با بوى رحمن مى وزد باد يمن

شوكت پور پشنگ و تيغ عالمگير او       

در همه شهنامه ها شد داستان انجمن

خنگ چوگانى چرخت رام شد در زير زين       

شهسوارا چون به ميدان آمدى گوئى بزن

جويبار ملك را آب روان شمشير تست      

تو درخت عدل بنشان بيخ بدخواهان بكن

بعد ازين نشکفت اگر با نكهت خلق خوشت       

خيزد از صحراى ايذج نافه ء مشك ختن

گوشه گيران انتظار جلوه اى خوش مى كنند      

بر شكن طرف كلاه و برقع از رخ برفكن

مشورت با عقل كردم گفت حافظ مى بنوش       

ساقيا مى ده به قول مستشار مؤتمن

اى صبا بر ساقى بزم اتابك عرضه دار

تا از آن جام زرافشان جرعه اى بخشد به من

سلام 

صبح همگی بخیر

وسلام عمو مهران خوب و دوست داشتنی

صبح شما و تولد شما مبارک و فرخنده.

همه ی بچه ها همه ی گفتنی هارو گفتن و خوب گفتن.ضمن آرزوی همه ی چیزای خوب،من فقط میخوام بگم خیلی خوبه که هستین.امیدوارم سایه تون اول برای خانواده ی حقیقی تون و بعد برای خانواده ی مجازیتون؛مستــــــــــــــــــــدام و برقرار باشه و باز هم میگم:

افسر سلطان گل پیداشد از طرف چمن

مقدمت جانا مبارک باد بر سرو و سمن


قصه هایی برای پدران،فرزندان،نوه ها(کریشنا دعا را میشنود)

در یکی از روستاهای بنگال،زن بیوه ای استطاعت خرید بلیت اتوبوس را برای پسرش نداشت.وقتی پسرش به سن مدرسه رسید،مجبور بود تنها از وسط جنگل بگذرد.زن برای آن که پسرش را آرام کند،به او گفت:«پسرم،از جنگل نترس!از کریشنا(خدای جنگل در هند)بخواه که تورا همراهی کند.او دعای تو را می شنود.»
پسرک به دستور مادرش عمل کرد،کریشنا ظاهر شد و از آن به بعد،هر روز تا مدرسه
همراهش می رفت. 
روز تولد معلم پسركه از مادرش کمی پول خواست تا برای معلمش هدیه بخرد.
مادر گفت:«پسرم،پولی نداریم.از برادرت کریشنا بخواه که هدیه ای برای معلمت تهیه کند.»
روز بعد،پسرک مشکلش را با کریشنا در میان گذاشت.کریشنا یک کوزه ای پر از شیر به او داد.
پسرک با هیجان کوزه را به معلمش داد.اما از آنجا که هدایای شاگردهای دیگر بسیار زیبا بود؛معلم هیچ توجه ای به هدیه او نکرد!!!و به دستیارش گفت:
«این کوزه را به آشپزخانه ببر!»
دستیار،دستور معلم را انجام داد.اما وقتی کوزه را خالی کرد،ناگهان دید که کوزه دوباره پر شده است.بی درنگ ماجرا را با معلم در میان گذاشت.معلم با خشم از پسرک پرسید:
«این کوزه را از کجا آورده ای؟چه کلکی در کارش است؟»
پسر در کمال سادگی جواب داد:«کریشنا ایزد جنگل آن را به من داد!»
معلم و دستیارش و همه ی شاگردها زدند زیر خنده.
معلم گفت:«جنگل که خدا ندارد،این ها خرافات است.اگر راست می گویی،برویم به جنگل و او را ببینیم!»
تمام گروه به راه افتاد.اما هر چه کریشنا را صدا زد،ظاهر نشد.سرانجام نومید آخرین تلاشش را کرد:
«برادر کریشنا،معلمم می خواهد تورا ببیند.خواهش می کنم ظاهر شو!»
در همین لحظه،صدایی از سوی جنگل آمد و در شهر پیچید و همه آن را شنیدند:
«پسرم،چه طور می خواهد مرا ببیند؟حتی باور نمی کند که من وجود دارم!»

پائولو كوئليو 

شبتون پر ستاره 


منم كه گوشه ء ميخـــــــــانه خانقاه منست ...

منم كه گوشه ء ميخـــــــــانه خانقاه منست        

دعـــــــاى پير مغــــــان ورد صبحگاه منست

گرم ترانه ء چنگ صبوح نيست چه بـــــــــاك       

نواى من به سحر آه عـــــــــذر خواه منست

ز پادشاه و گدا فارغم بحــــــــمـــــــــــد الله       

گداى خــــــــــاك در دوست پادشاه منست

غرض ز مسجد و ميخانه ام وصال شماست       

جــــــــــــز اين خيال ندارم خدا گواه منست

از آن زمــــان كه برين آستــــــان نهادم روى       

فـــــراز مسند خورشيد تكيه گاه مــــــنست

مگــــــر به تيغ اجــــــــل خيمه بركنم ور نه       

رميدن از در دولت نــــــه رسم و راه منست

گناه اگر چه نبود اختيار مـــــــا حـــــــــــافظ

تو در طريق ادب باش گو گنــــاه منــــــست

یه سلام گرم از مشهد خیـــــــــــــــــــلی سرد

صبح شنبه ی همگی بخیر و شادی.

هفته ی خوبی پیش رو داشته باشین


صبور باش...

صبور باش
آن زمان كه روزهاي تو ره بدانجا نمي برند كه بايد
وقتي كه حجاب ابرهاي انبوه آسمان را نهان مي دارند
و راه كه بر آن گام نهاده اي دشوار مي گردد و نا هموار
باري صبور باش
و چون آنكه بر آن مي كوشي بر نمي دهد
هنگامي كه گرفتگي پيشاني بر گشادگي لب فزوني مي يابد
و آن لحظه كه مي پنداري همه چيز فرو مي پاشد
آري صبور باش
نوميدي اگر گاه بر دل نشيند چه باك
دست از طلب نبايد داشت
كه خورشيد همواره در آسمان است
پيوسته در جايي ميدرخشد
دست فراز ار به جان بكوش پرده هاي ابر بدر
و پيوسته به خاطر نگاه داركه هر روز به تمامي فرصتي ديگر است
تنها بردباري پيشه كن به اطمينان
كه بخت همواره يار تو خواهد بود

سلام

صبح شاد جمعه همگی بخیر و شادی


قصه هایی برای پدران،فرزندان،نوه ها(دیوانه...)

جبران خلیل جبران میگوید:

در باغ دیوانه خانه ای قدم می زدم که جوانی را سرگرم خواندن کتاب فلسفه ای دیدم.

منش و سلامت رفتارش،با بیماران دیگر تناسبی نداشت.کنارش نشستم و پرسیدم:

«اینجا چه می کنی ؟»

با تعجب نگاهم کرد.اما وقتی دید که من از پزشکان نیستم؛پاسخ داد:

«خیلی ساده پدرم که وکیل ممتازی بود،می خواست راه او را دنبال کنم.عمویم که

شرکت بازرگانی بزرگی داشت،دوست داشت از الگوی او پیروی کنم.مادرم دوست

داشت تصویری از پدر محبوبش باشم.خواهرم همیشه شوهرش را به عنوان الگوی یک

مرد موفق مثال می زد.برادرم سعی می کرد مرا طوری پرورش بدهد که مثل خودش

ورزشکاری عالی بشوم.»

مکثی کرد و دوباره ادامه داد:

«در مورد معلم هایم در مدرسه،استاد پیانو و معلم انگلیسی ام هم همین طور شد.

همه اعتقاد داشتند که خودشان بهترین الگویند.هیچ کدام آنطور به من نگاه نمی کردند که باید به یک انسان نگاه کرد...

طوری به من نگاه می کردند که انگار در آیینه نگاه می کنند.بنابراین تصمیم گرفتم خودم

را در این آسایشگاه بستری کنم.

اینجا دست کم می توانم خودم باشم!»

 

پائولو كوئليو

 

شبتون پر ستاره