goli_kh

 
Katılım: 14.02.2011
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
Sonraki seviye: 
Points needed: 39
Son oyun
Bingo

Bingo

Bingo
3 yıl 35 gün önce

با خدا باش...

دستهایمان را به شوق نیایشش بالا می بریم...
دل به عشق او می سپاریم و از او خودش را می خواهیم...
چرا که از او جز او خواستن قصوریست بس بزرگ!
او که با مهربانیش همه ی حاجاتمان را در نظر دارد...
پس از او خودش را می خواهیم...
که اگر او باشد همه چیز بهترین است!
به یقین که:
خدا مرا بس است!!!

باخدا باش پادشاهی کن

سلام

صبح شنبتون پر شادی و هفته ی پیش رو پر موفقیت 


قصه ی شبای زمستون(پیرزن جوجه ی طلایی اش)

یکی بود و چند تا شدن.چند تا شدن خوشحال شدن

پیر زنی بود که در دار دنیا کسی رو نداشت غیر از جوجه ی طلاییش؛این جوجه روهم یه شب توی خواب پیداش کرده بود.پیر زن رو شور درست میکرد و میبرد سر حمام ها ومیفروخت.جوجه ی طلایی هم توی آلونک پیر زن وتوی حیاط دنبال مورچه ها و عنکبوت ها می گشت.از دولتی سر جوجه طلایی هیچ مورچه ای جرأت نداشت قدم به خونه ی پیر زن بزاره.حتی مورچه سواره های چابک ودرشت .                                             جوجه ی طلایی مورچه ها رو خوب وبد نمیکرد.همه جورشون رو نوک میزد میخورد.از پس گربه های فضول هم بر میامد که همه جا سر میکشیدند وبه خاطر یه تیکه گوشت همه چیو به هم میزدن.حیاط پیرزن درخت گردوی پر شاخ وبرگی هم داشت.فصل گردو که می رسید کیف جوجه ی طلایی کوک میشد.باد می زد گردو ها می افتاد جوجه میشکست ومی خورد.

عنکبوتی هم از تنهایی وپیری پیرزن استفاده کرده،توی رف،پشت بطری ها خالی،تار تنیده بود و تخم میگذاشت.پیرزن روزگاری توی اون بطری ها سرکه و آبغوره و عرق بیدمشک و نعناع پر می کرد و از فروش اونها زندگیشو میچرخوند؛اما حالا فقط رو شور درست می کرد .بطریهای رنگارنگش خالی افتاده بود .                                           عنکبوت دلش از جوجه ی طلایی قرص نبود.همیشه تو فکر این بود که کی به منقار جوجه گرفتار میشه.بخصوص که چند دفعه اون رو لب رف دیده بود وتهدیدش کرده بود که اخر یک لقمه ی چپش  میکنه.چند تا از بچه های عنکبوت رو هم خورده بود .        

از طرف دیگه جوجه ی طلایی تموم مورچه ریز های خونه رو ریشه کن کرده بود که همیشه به بوی خرده ریزی که پیرزن توی رف می انداخت،گذرشان به پشت بطریهای خالی می افتاد و برای عنکبوت شکار خوبی به حساب می آمدن.                           شبی از شبها که گردو های درخت رسیده بود،عنکبوت به خواب پیرزن آمد و بهش گفت:«ای پیر زن بیچاره!هیچ می دونی جوجه ی پر رو چه طوری مال و ثروت تو رو حروم میکنه؟»                                            

پیرزن گفت:«ساکت!جوجه ی طلایی من اونقدر ناز ومهربونه که هیچوقت چنین کاری نمیکنه.»                                                                                                 عنکبوت گفت:«پس خبر نداری!تو مثل کبک سرت رو توی برف می کنی  وخیالهای خام میکنی!!»

پیرزن بی تاب شد و گفت:«راستش رو بگو ببینم منظورت چیه؟»                       عنکبوت گفت:«فایده اش چیه؟قر وغمزه ی جوجه ی طلایی چشمهاتو چنان کور کرده که حرف منو باور نمیکنی!»                                                                          

پیرزن با بی تابی گفت:«اگه دلیل حسابی داشته باشی؛چنان بلایی سرش در بیارم که حتی مورچه ها به حالش گریه کنن!»                                                               عنکبوت که دید پیر زن رو خوب پخته،گفت:«پس گوش کن بگم.ای پیر زن بیچاره تو جون میکنی و روشور درست میکنی ومنت این و اون رو میکشی؛می گذارن رو شور ها تو ببری سر حمامها بفروشی و یک لقمه نون در بیاری که شکمت رو سیر کنی و این جوجه پر رو وشکمو هیچ عین خیالش نیست که از اون همه گردو چیزی هم برای تو نگه داره که بفروشی و دستکم یکی دو روز راحت زندگی کنی و شام و ناهار راست راستی بخوری!حالا باور کردی که جوجه ی طلایی مالت رو حروم میکنه؟!»

پیرزن با خشم تندی از خواب پرید و برای جوجه ی طلایی خط ونشون کشید.صبح برای رو شور فروختن هم نرفت.نشست توی آلونکش و چشم دوخت به حیاط،به جوجه ی طلایی که خیلی وقت بود بیدار شده بود و بلند شدن آفتاب را تماشا میکرد.                 جوجه ی طلایی اومد پای درخت گردو بهش گفت:«رفیق درخت یکی دو تا گردو بنداز صبحونه بخورم.»

درخت گردو یکی از شاخه هاشو تکونی داد و چند تا گردو به پایین افتاد جوجه تا به طرف گردو ها دوید؛ناگهان داد پیر زن بلند شد:«آهای جوجه ی زردنبو!دست بهشون نزن.دیگه حق نداری گردو های منو بشکنی و بخوری.»

 جوجه ی طلایی با تعجب به پیرزن نگاه کرد؛دید انگار این یه پیرزن دیگری است.اون چشمهای راضی و مهربون،اون صورت خوش وخندون و اون دهان گل  وشیرین رو ندید. چیزی نگفت؛ساکت ایستاد.پیر زن به او نزدیک شد و با لگد اون طرف تر پروندش و گردو ها رو برداشت گذاشت توی جیبش.جوجه ی طلایی آخرش به حرف آمد وگفت:«ننه! امروز یک جوری شدی!انگار شیطون رفته تو جلدت!»

پیر زن گفت :«ساکت!روت خیلی زیاد شده!»

جوجه دوباره رفت پای درخت و گفت چند تا گردو میخوام . ودرخت هم با یه تکون چند تا گردو انداخت پایین و جوجه هم شروع کرد به خوردن.پیر زن سر رسید و گفت:«جوجه زردنبو!الان بهت نشون میدم!»

رفت منقل رو روشن کرد و جوجه ی طلایی رو گرفت و ک..ن جوجه رو چسبوند به منقل ک..ن جوجه جلز و ولز کرد و سوخت!درخت هم تکون سختی خورد و تموم گردوها شو زد ریخت رو سر پیرزن .پیرزن جوجه رو ول کرد و دید که همه گردو ها سنگن!

جوجه رفت به گوشه ای و پیرزن هم به گوشه ای؛ساکت نشستن به فکر کردن.جوجه دیگه هیچ حرکتی نمیکرد وفقط گاهی به ک..ن سوختش یه نگاهی می کرد و آهی میکشید.پیر زن هم حسابی حالش گرفته شده بود و در حال فکر کردن بود که عنکبوت از رف آویزون شد به طرف پایین و به پیرزن گفت:«پاشو که داره شب میشه وهنوز گردوهارو نفروختی تا برای شبت غذا تهیه کنی!»

پیرزن تا عنکبوت رو دید دمپایی شو برداشت و پرت کرد به طرف عنکبوت.از عنکبوت فقط یه اثر باقی موند وبس.بعد اشک هاش و با گوشه ی چادرش خشک کرد و رفت به سمت جوجه ی طلایی و دستی بر سر وروی جوجه کشید وگفت:«نمیخوای گردو بخوری؟»

جوجه سرش رو بلند کرد و دید دوباره اون چشمای مهربون به چهره ی پیرزن برگشته!نگاهی کرد وگفت:«چرا نمیخواهم ننه جان!مرهم به زخمم میزاری؟»

پیر زن گفت:«چرا که نذارم ننه جون!پاشو بریم تو آلونک.»

اون شب پیرزن و جوجه غذاشون گردو بود.صبح هم پیر زن پا شد وهر چی عنکبوت و تار عنکبوت گوشه وکنار خونه بود پاک کرد و دور انداخت.

قصه ی ما به سر رسید،کلاغه هم بخونه اش رسید،قصه رو شنید،
زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
شبتون پر ستاره
نوشته ی زنده یاد صمد بهرنگی

خدایا قلب مرا...


خداياقلب مرا به شيريني عشق ازلي ات مهمان كن!
من تو نياز دارم وبه آغوش دنج وابريشمي تو. 
هر وقت دلم برايت تنگ مي شود با یاد تو ابري انبوه مي سازم و زير باران ياد تو 
مي ايستم!
هر قطره كلمه ايست و هر كلمه يكي از هزاران نام تو.
خدايا دوست دارم روحم را از گناهان ريزودرشت بتكانم ودر آينه هاي بي رياي ابديت
 كنار توعكسي به يادگاربگيرم.
دوست دارم پابه پاي نشانه های تو به سوی تو بدوم!
خدايا من به دنيا آمدم كه عاشق تو باشم پس به هرچيزي كه رنگ و بوي از تو دارد 
عشق می ورزم.
سلام 
روز جمعه ی شاد همگی شاد و خوش و خرم

قصه ی شبای زمستون(بزرگمهر و خزانه دار انوشیروان)

یکی بود و چند تا شدن.چند تا شدن خوشحال شدن

انوشيروان عادل وزيرى داشت به‌نام بزرگمهر که در سياست و عقل لنگه نداشت. اين وزير داراى پنج پسر و پنج دختر بود. يک روز دختر کوچک وزير که خيلى عزيز کرده بود، آمد پيش پدرش و گفت:«من در بازار يک گل الماسى ديدم و عاشقش شدم. پول بده تا آن را بخرم.»

بزرگمهر گفت:«اى فرزند پول من کفاف اين خرج‌ها را نمى‌دهد.»

دختر گفت:«تو وزير انوشيروان و عقل او هستي، چطور براى يک گل الماسى پول نداري!اگر تا سه روز ديگر، آن‌را برايم نخرى خود را مى‌کشم.»

فردا بزرگمهر به نزد انوشيروان رفت. انوشيروان ديد خيلى ناراحت است. علت را پرسيد. بزرگمهر آنچه را بين خود و دخترش گذاشته بود براى او گفت. و بعد اضافه کرد که :«شما خوب است يک مقدار به معاش من مدد برسانى تا بتوانم جواب بچه‌هايم را بدهم.» انوشيروان خزانه‌دار را صدا زد و گفت:«در اين ماه هر چه بزرگمهر پول خواست به او بده!»

وقتی بزرگمهر رفت،خزانه‌دار به شاه گفت:«همهٔ چيزها در دست بزرگمهر است. ماليات در دست او است. هست و نيست شما در دست او است. آن‌وقت براى اين که خودش را به شما پاک نشان دهد، مى‌گويد پول يک گل الماس را ندارم!»

انوشيروان در فکر فرو رفت و با خود گفت:«شاه هم بايد يک خرده عقل داشته باشد، دروغگو را بشناسد، راستگو را بشناسد.»

در آن زمان، انوشيروان يک زنجير به در بارگاه نصب کرده بود که يک سرش به زنگى وصل و در اتاق خودش بود. اگر رعيتى با او حرفى داشت، زنجير را تکام مى‌داد. زنگ صدا مى‌کرد و انوشيروان براى شنيدن حرف‌هاى رعيت نزد او مى‌آمد. انوشيروان با خودش فکر کرد که شايد بزرگمهر دستور داده محافظين نگذارند کسى به زنجير نزديک شود.

بزرگمهر را خواست و گفت:«امروز بگو جار بزنند که من بار عام مى‌نيشينم و هر کس مى‌خواهد بيايد.»

جار زدند. مردم شهر جمع شدند. انوشيروان بزرگمهر را پی کاری فرستاد. آن وقت رو به جمعيت کرد و گفت:«هر کس از وزير من،گله و شکايتى دارد بدون واهمه بگويد.»از هيچ‌کس صدا درنيامد. انوشيروان گفت:«هيچ‌کس شکايتى ندارد؟»

همهٔ مردم فرياد زدند:«شکايتى نداريم.»

پيرمردى بلند شد و گفت:«اما يک نفر در اين شهر هست که روزى يک‌بار براى من آذوقه مى‌آورد. دو روز است که نيامده، من از او شکايت دارم!»

انوشيروان پرسید:«آیا ميان جمعيت هست؟»

پيرمرد گفت:«نگاه کرده‌ام. اگر بود يقه‌اش را مى‌گرفتم و مى‌پرسيدم که چرا نيامده.»

در همیم وقت برزگمهر سر رسید.وقتى بزرگمهر آمد؛پيرمرد گفت:«قربان اين همان شخص است.»

انوشیروان خزانه‌دار را خواست و به او گفت:«اى بخيل، هيچ‌کس از بزرگمهر شکايتى نداشت تو مى‌خواستى وزيرى را که نمى‌گذارد کسى در مملکت گرسنه بخوابد، از من جدا کني؟خزانه‌دارى مثل تو به درد من نمى‌خورد.»

بعد از بزرگمهر پرسيد:«چرا آذوقهٔ پيرمرد را اين دو روز ندادي؟»

بزرگمهر گفت:«چون مى‌دانستم که اين خزانه‌دار با من دشمن است و بد مى‌گوید، من مخصوصاً آذوقه پيرمرد را نبردم که بدانى چطور مملکت را اداره مى‌کنم.»

انوشیروان خود برای دختران بزرگمهر به پاس صداقتش یکی یک دانه گل الماسی هدیه فرستاد.

قصه ی ما به سر رسید،کلاغه هم بخونه اش رسید،قصه رو شنید،
زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
شبتون پر ستاره
برگرفته از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان 

بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلـــــــــــوى ...

بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلـــــــــــوى        

مى خواند دوش درس مقامات مـــــــعنوى

يعنى بيا كه آتش موسى نمود گــــــــــــل       

تا از درخت نكته ی توحـــــــــــــيد بشنوى

مرغان باغ ، قافيه سنجند و بذله گـــــــوى       

تا خواجه مى خورد به غزلهاى پهــــــــلوى

جمشيد جـــــــز حكايت جام از جهان نبرد       

زنهـــــــــــــــــار دل مبند بر اسباب دنيوى

خــــــوش وقت بورياى گدائى و خواب امن         

كاين عيش نيست روزى اورنگ خـــسروى

اين قصه ی عــــــجب شنو از بخت واژگون       

ما را بكشت يار به انفـــــــــــاس عيسوى

چشمت به غمزه خانه ی مردم خراب كـرد       

مخموريت مباد كه خوش مست مــى روى

دهقان سالخورده چه خــوش گفت با پسر       

كاى نور چشم من به جز از كشته نـدروى

ساقى مگر وظيفه ی حافظ زيــــــــاد داد؟

كاشفته گشت طره دستار مـــــــــــولوى

سلام

صبح سرد شادتون بخیر

آقا داوود عزیز . جناب پهــــــــلوی بازم تولدتون مبارک

همگی آخر هفته ی شادی داشته باشین