goli_kh

 
Katılım: 14.02.2011
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
Sonraki seviye: 
Points needed: 39
Son oyun
Bingo

Bingo

Bingo
3 yıl 36 gün önce

مولانا(تو)

 

آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطه عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفه چون و چرایی
به تو سوگند
گر این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آیی
تا که در خانه متروکه هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعه پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....

 

 


مثل مداد...

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم . 
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .

- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در  مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .

 


از کجا میدانید؟


سال ها قبل در دهکده ای فقیر ، دهقانی با پسرش زندگی می کرد . دار و ندارش تکه ای زمین ، کلبه ای پوشالی و اسبی بود که از پدرش به او رسیده بود .

روزی ، اسب گریخت و مرد ماند که چگونه زمینش را شخم بزند . همسایه ها که به خاطر صداقت و شرافتش احترام زیادی به او می گذاشتند به خانه اش آمدند تا تسلایش بدهند . دهقان از همه تشکر کرد اما بعد پرسید :

 _ ازکجا می دانید این اتفاق برای من یک بدبختی بوده ؟

کسی به بغل دستی اش گفت : نمی تواند حقیقت را بپذیرد ، بگذار هر طور دلش میخواهد فکر کند . این طوری کمتر غصه می خورد

و بعد در حالی که وانمود می کردند حق با اوست ،از آنجا رفتند .

یک هفته بعد ، اسب به طویله برگشت ، اما تنها نبود ؛ مادیان زیبایی هم با خود آورده بود . همسایه ها دوباره به خانه ی او رفتند تا به او تبریک بگویند .

_ قبلا فقط یک اسب داشتی ، اما حالا دو تا داری . تبریک ! .

دهقان پاسخ داد : از همه تان متشکرم . اما از کجا می دانید این اتفاق در زندگی من خیر است ؟

همه فکر کردند دیوانه شده و از آن جا رفتند و با خود گفتند : واقعا نمی فهمد که خدا برای او هدیه ای فرستاده ؟ یک ماه بعد ، پسر دهقان خواست مادیان را رام کند اما مادیان لگدی به پسرک زد . پسرک افتاد و پایش شکست .

 همسایه ها به عیادت پسر دهقان آمدند .کدخدا نیز همدردی زیادی با مرد دهقان کرد .

مرد از همه تشکر کرد ، اما پرسید : از کجا می دانید این اتفاق در زندگی من، یک بدبیاری بوده ؟

همه تعجب کردند . همه فکر می کردند بلایی که بر سر پسرک آمده ، یک بدبختی بزرگ است .

_ راستی راستی دیوانه شده ؛ شاید پسرش تا آخر عمر لنگ بشود ،و هنوز فکر می کند که شاید این یک بدبختی نباشد .

چند ماه گذشت ، کشور همسایه به آن ها اعلام جنگ داد . پادشاه در تمام کشور اعلام کرد که مردان جوان باید به سپاه ملحق بشوند . تمام پسران جوان آن ده نیز مجبور شدند به جنگ بروند بجز پسر دهقان ، که پایش شکسته بود .

هیچ کدام از پسران جوان زنده برنگشتند . پای پسر خوب شد ، اسب ها زاد و ولد کردند و کره اسب ها را به قیمت خوبی فروختند . دهقان به دیدار همسایه ها رفت تابه آن ها تسلیت بگوید و کمک شان کند اما هر کدام از همسایه ها که شکایت میکرد ، دهقان می گفت : از کجا می دانی که این یک بدبختی است ؟ و اگر کسی خیلی خوشحال می شد ، می گفت : از کجا می دانی این اتفاق خیر است ؟ و اهالی ده دیگر می دانستند که زندگی چهره های گوناگون و معانی مختلفی دارد .


دست نوشته ای از گاندی

من می‌‌توانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشته‌خو يا شیطان‌صفت باشم

من می توانم تو را دوست داشته يا ازتو متنفر باشم،

من می‌توانم سکوت کنم، نادان و يا دانا باشم،

چرا که من یک انسانم، و این‌ها صفات انسانى است

و تو هم به یاد داشته باش

من نباید چیزى باشم که تو می‌خواهى ، من را خودم از خودم ساخته‌ام،

تو را دیگرى باید برایت بسازد و

تو هم به یاد داشته باش

منى که من از خود ساخته‌ام، آمال من است ،

تویى که تو از من می سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.

لیاقت انسان‌ها کیفیت زندگى را تعیین می‌کند نه آرزوهایشان

و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو می‌خواهى

و تو هم می‌توانى انتخاب کنى که من را می‌خواهى یا نه

ولى نمی‌توانى انتخاب کنى که از من چه می‌خواهى .

می‌توانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم.

می‌توانى از من متنفر باشى بى‌هیچ دلیلى و من هم ،

چرا که ما هر دو انسانیم.

اين جهان مملو از انسان‌هاست ،

پس این جهان می‌تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.

تو نمی‌توانى برایم به قضاوت بنشینى و حكمی صادر كني و من هم،

قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.

دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و می‌ستایند،

حسودان از من متنفرند ولى باز می‌ستایند،

دشمنانم کمر به نابودیم بسته‌اند و همچنان می‌ستایندم،

چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت،

نه حسودى و نه دشمنى و نه حتا رقیبى،

من قابل ستایشم، و تو هم.

یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد

به خاطر بیاورى که آن‌هایى که هر روز می‌بینى و مراوده می‌کنى

همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت،

اما همگى جایزالخطا.

نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسان‌ها را از پشت نقاب‌هاى متفاوتشان شناختى،

و یادت باشد که کارى نه چندان راحت است. 


ساختن دنیا...

پدر روزنامه می‌خواند اما پسر كوچكش مدام مزاحمش می‌شود. حوصله پدر سر رفت و صفحه‌ای از روزنامه را كه نقشه جهان را نمایش می‌داد جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد. "بیا! كاری برایت دارم. یك نقشه دنیا به تو می‌دهم، ببینم می‌توانی آن را دقیقاً همان طور كه هست بچینی؟" و دوباره سراغ روزنامه اش رفت. می‌دانست پسرش تمام روز گرفتار این كار است. اما یك ربع ساعت بعد، پسرك با نقشه كامل برگشت. پدر با تعجب پرسید: "مادرت به تو جغرافی یاد داده؟" پسر جواب داد: "جغرافی دیگر چیست؟ پشت این صفحه تصویری از یك آدم بود. وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم، دنیا را هم دوباره ساختم.