goli_kh

 
Katılım: 14.02.2011
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
Sonraki seviye: 
Points needed: 39
Son oyun
Bingo

Bingo

Bingo
3 yıl 36 gün önce

اراده ی قوی

در سال 1968 مسابقات المپیک در شهر مکزیکوسیتی برگزار شد. 
در آن سال مسابقه دوی ماراتن یکی از شگفت انگیز ترین مسابقات دو در جهان بود. 
دوی ماراتن در تمام المپیک ها مورد توجه همگان است و مدال طلایش گل سرسبد مدال های المپیک.
 این مسابقه به طور مستقیم در هر 5 قاره جهان پخش می شود.

کیلومتر آخر مسابقه بود دوندگان رقابت حساس و نزدیکی با هم داشتند، نفس های آنها به شماره افتاده بود،
 زیرا آنها 42 کیلومترو 195 متر مسافت را دویده بودند. دوندگان همچنان با گامهای بلند و منظم پیش میرفتند.
 چقدر این استقامت زیبا بود. هر بیننده ای دلش میخواست که این اندازه استقامت وتوان داشته باشد.
 دوندگان، قسمت آخر جاده را طی کردند و یکی پس از دیگری وارد استادیوم شدند.
استادیوم مملو از تماشاچی بود و جمعیت با وارد شدن دوندگان، شروع به تشویق کردند.

رقابت نفس گیر شده بود و دونده شماره ... چند قدمی جلوتر از بقیه بود.
 دونده ها تلاش میکردند تا زودتر به خط پایان برسند و بالاخره دونده شماره ... نوار خط پایان را پاره کرد.
 استادیوم سراپا تشویق شد. فلاش دوربین های خبرنگاران لحظه ای امان نمی داد
 و دونده های بعدی یکی یکی از خط پایان گذشتند و بعضی هاشان بلافاصله بعد از عبور از خط پایان 
چند قدم جلوتر از شدت خستگی روی زمین ولو شدند.
 اسامی و زمان های به دست آمده نفرات برتر از بلندگوها اعلام شد. 
نفر اول با زمان دو ساعت و ... در همین حال دوندگان دیگر از راه رسیدند و از خط پایان گذشتند.
 در طول مسابقه دوربین ها بارها نفراتی را نشان داد که دویدند، 
از ادامه مسابقه منصرف شدند و از مسیر مسابقه بیرون آمدند. 
به نظر میرسید که آخرین نفر هم از خط پایان رد شده است.
 داوران و مسوولین برگزاری میروند تا علائم مربوط به مسابقه ماراتن و خط پایان را جمع آوری کنند 
جمعیت هم آرام آرام استادیوم را ترک میکنند. اما...

بلند گوی استادیوم به داوران اعلام میکند که خط پایان را ترک نکنند گزارش رسیده 
که هنوز یک دونده دیگر باقی مانده. همه سر جای خود برمیگردند و انتظار رسیدن نفر آخر را میکشند. 
دوربین های مستقر در طول جاده تصویر او را به استادیوم مخابره میکنند.
 از روی شماره پیراهن او اسم او را می یابند "جان استفن آکواری" است دونده سیاه پوست اهل تانزانیا، 
که ظاهرا برایش مشکلی پیش آمده، لنگ میزد و پایش بانداژ شده بود.

20 کیلومتر تا خط پایان فاصله داشت و احتمال این که از ادامه مسیر منصرف شود زیاد بود.
 نفس نفس میزد احساس درد در چهره اش نمایان بود لنگ لنگان و آرام می آمد ولی دست بردار نبود.
 چند لحظه مکث کرد و دوباره راه افتاد. چند نفر دور او را می گیرند تا از ادامه مسابقه منصرفش کنند 
ولی او با دست آنها را کنار می زند و به راه خود ادامه میدهد. داوران طبق مقررات حق ندارند
 قبل از عبور نفر آخر از خط پایان محل مسابقه را ترک کنند. جمعیت هم همان طور منتظر است
 و محل مسابقه را با وجود اعلام نتایج ترک نمی کند. جان هنوز مسیر مسابقه را ترک نکرده 
و با جدیت مسیر را ادامه میدهد. خبرنگاران بخش های مختلف وارد استادیوم شده اند 
و جمعیت هم به جای اینکه کم شود زیادتر میشود! جان استفن با دست های گره کرده و دندان های به هم فشرده
 و لنگ لنگان، اما استوار، همچنان به حرکت خود به سوی خط پایان ادامه میدهد
 او هنوز چند کیلومتری با خط پایان فاصله دارد آیا او میتواند مسیر را به پایان برساند؟ 
خورشید در مکزیکوسیتی غروب میکند و هوا رو به تاریکی میرود.

بعد از گذشت مدتی طولانی، آخرین شرکت کننده دوی ماراتن به استادیوم نزدیک میشود، 
با ورود او به استادیوم جمعیت از جا برمیخیزد چند نفر در گوشه ای از استادیوم شروع به تشویق میکنند 
و بعد انگار از آن نقطه موجی از کف زدن حرکت میکند و تمام استادیوم را فرا میگیرد نمیدانید
 چه غوغایی برپا میشود.

40 یا 50 متر بیشتر تا خط پایان نمانده او نفس زنان می ایستد و خم میشود و دستش را روی ساق پاهایش میگذارد
، پلک هایش را فشار می دهد نفس میگیرد و دوباره با سرعت بیشتری شروع به حرکت میکند.
 شدت کف زدن جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشود خبرنگاران در خط پایان تجمع کرده اند 
وقتی نفرات اول از خط پایان گذشتند استادیوم اینقدر شور و هیجان نداشت.
 نزدیک و نزدیکتر میشود و از خط پایان میگذرد. خبرنگاران، به سوی او هجوم میبرند 
نور پی در پی فلاش ها استادیوم را روشن کرده است انگار نه انگار که دیگر شب شده بود.
 مربیان حوله ای بر دوشش می اندازند او که دیگر توان ایستادن ندارد، می افتد.

آن شب مکزیکوسیتی و شاید تمام جهان از شوق حماسه جان، تا صبح نخوابید.
 جهانیان از او درس بزرگی آموختند و آن اصالت حرکت، مستقل از نتیجه بود.
 او یک لحظه به این فکر نکرد که نفر آخر است.
 به این فکر نکرد که برای پیشگیری از تحمل نگاه تحقیرآمیز دیگران به خاطر آخر بودن میدان را خالی کند. 
او تصمیم گرفته بود که این مسیر را طی کند، اصالت تصمیم او و استقامتش در اجرای تصمیمش باعث شد
 تا جهانیان به ارزش جدیدی توجه کنند ارزشی که احترامی تحسین برانگیز به دنبال داشت. 
فردای مسابقه مشخص شد که جان ازهمان شروع مسابقه به زمین خورده و به شدت آسیب دیده است.

او در پاسخگویی به سوال خبرنگاری که پرسیده بود، چرا با آن وضع و در حالی که نفر آخر بودید
از ادامه مسابقه منصرف نشدید؟ ابتدا فقط گفت: برای شما قابل درک نیست!
 و بعد در برابر اصرار خبرنگار ادامه داد:مردم کشورم مرا 5000 مایل تا مکزیکوسیتی نفرستاده اند 
که فقط مسابقه را شروع کنم، مرا فرستاده اند که آن را به پایان برسانم.

داستان "جان استفن آکواری" از آن پس در میان تمام ورزشکاران سینه به سینه نقل شد.
حالا "آیا یادتان هست که نفر اول برنده مدال طلای همان مسابقه چه کسی بود؟"

یک اراده قوی بر همه چیز حتی بر زمان غالب می آید.

سلام صبح به خیر

دمی با خیام:

شادی بطلب که حاصل عمر دمیست
هر ذره زخاک کیقبادی و جمیست
احوال جهان واصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فریبی و دمیست
 
ایـام زمـانه از کسی دارد ننگ
کــو در غـم ایـام نـشیند دلتـنگ
می خور تو در آبگینه با ناله چنگ
ز آن پیش که آبگینه آید بر سنگ
 
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یکدم عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیرفنا در گذریم
با هفت هزار سالگان سر بسریم
 

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
 
 
این  قـافـله  عـمر  عجب می گذرد
دریاب دمی که با  طرب  می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر  پیاله  را کـه شب می گذرد
 
چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ
پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ
خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی
از سلخ به قره آید از قره به سلخ
 
 
جامی  است  که  عقل  آفرین می زندش
صد  بوسه  ز مهر  بر جبين  می زندش
اين   کوزه گر  دهر  چنین  جام   لطيف
می سازد   و   باز  بر  زمین  می زندش
شاد باشید
 
 




 


هميشه کسانى که خدمت می‌کنند را به ياد داشته باشيد

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود،
 پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست.
 خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.


- پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟


- خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جيبش کرد،
تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد:
- بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به اين که تمام ميزها پر شده بود
 و عده‌اى بيرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت:
- ٣٥ سنت
- پسر دوباره سکه‌هايش را شمرد و گفت:
- براى من يک بستنى بياوريد.
خدمتکار يک بستنى آورد و صورت‌حساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت.
پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. 
هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، گريه‌اش گرفت.
 پسر بچه روى ميز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود.
يعنى او با پول‌هايش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برايش باقى نمی‌ماند،
 اين کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود....

داستان باله یک بازو یک پا

دوستان چندروز پیش یک فیلم از یه باله گذاشته بودم که بعضیهاتون اون رو دیدید و حالا داستان بالرین های فیلم:
دختری به نام می لی یک بالرین حرفه ای در سال 1996طی یک حادثه تصادف دست راست خود را از دست داد
ودوست پسرش اورا به خاطر این نقص رها کرد!و او به دنبال آن دچار افسردگی روحی شدیدی شد.
وحتی تصمیم به خودکشی گرفت ،اما با حمایت پدر و مادرش دوباره شروع به رقص کرد 
 درسال 2001 مقام اول رقص معلولین را دریافت کرد ،
به امید برگشت عشق خود .در سال 2005با مرد جوان معلولی یک پای خود را در کودکی از دست داده بود
 آشنا شد .
مرد جوان قبلا هرگز نرقصیده بود اما بسیار شوخ طبع و امیدوار زندگی میکرد
 ودر مسبقات دوچرخه سواری امید تیم چین برای کسب مدال طلای پارالمپیک بود
!پس از این آشنایی آن دو تصمیم گرفتند مرد جوان رقصیدن را یاد بگیرد و
 درسال 2007 در مسابقات رقص ملی چین دربین 7000 شرکت کننده سالم موفق به کسب مدال نقره 
با امتیاز 99.17 شدندو بالاترین رای مخاطبان مردمی را بدست آوردند 

♥امروز امروز است امروز جاودانه است و امروز زیباترین روز دنیاست ♥

 
حضور هیچ كس در زندگی ما اتفاقی نیست، خدا درراز حضور هر كسی نهفته است
خوش آن روزی كه دریابیم راز این حضور را . .
....!خدایا به حرمت برکت گندم زار.....
قلبهای دوستانم را سرشار از شور زندگی کن !
انها اسمانی هستند و بی نهایت ....!
اسمان را در نگاهشان لبریز کن !
و سهم لبهایشان را جز نقشی از لبخند قرار مده!
آمیییییین